اولین ملاقات من با سرکونگ رینپوچه و اولین نصیحت او
ژانویه سال ۱۹۷۰ در گایا اولین مرتبه سرکونگ رینپوچه را ملاقات کردم. شارپا رینپوچه (Sharpa Rinpoche) و کاملونگ رینپوچه (Khamlung Rinpoche)، دو لامایی که دوباره تولد یافته بودند و در امریکا تحت سرپرستی گشه وانگیال (Geshe Wangyal) درس میخواندند، ملاقات با وی را به من پیشنهاد کرده بودند. سرکونگ رینپوچه میتوانست مرا راهنمایی کند تا با مناسبترین استاد، گوهیاساماجا (Guhyasamaja) (تجمع عوامل نهفته) را فرا بگیرم. پس از شرکت در یک سمینار فارغ التحصیلی که طی آن دو نسخه تبتی و سانسکریت بخش کوچکی از متن ناشناختهای را با هم مقایسه کرده بودم، این سیستم تنترای پیچیده را برای موضوع پایان نامه دکترا انتخاب کردم.
با آنکه دروس زبان شناسی را گذرانده بودم، اما آنها به هیچوجه مرا برای چنین مطالعه عمیقی آماده نکرده بودند، سرکونگ رینپوچه مرا جدی گرفت. او کنزور یشی دوندروب (Kenzur Yeshey Dondrub)، راهب عالی بازنشسته در گیوتو (Gyuto Upper Tantric College) را پیشنهاد کرد. نامبرده، چند سال بعد به سمت سرپرست کل سنت گلوگ (Gelug) منصوب شد. من افتخار میکردم که رینپوچه چنین استاد مشهوری را برای من در نظر گرفته است.
تحصیل در دالهاوس با گشه نگوانگ دارگیی
چند ماه بعد، من راهب را در کلبه کوچکش که از کاه و گل و تپاله گاو ساخته شده بود و در بلندیهای دالهاوسی (Dalhousie) قرار داشت ملاقات کردم. کلبه در دهکده کوهستانی نزدیک به دارامسالا جایی که معبد گیوتو(Gyuto) قرار داشت و من در آنجا مستقر بودم واقع شده بود. راهب سالخورده بی تکبر، تازه دو دوره سه ساله را در اردوگاه تمرکز سپری کرده بود. وقتیکه از او خواهش کردم که به من تعلیم بدهد، راهب بزرگ فوراً پذیرفت و گفت که در لحظه مناسبی رسیده بودم، چون قرار بود که از فردای آن روز یک دوره فشرده سه ساله عزلتنشینی در سیستم گوهیاساماجا (Guhyasamaja) را شروع کند. از من پرسید میخواهی به ما ملحق شوی؟ البته من نباید میپذیرفتم، به یاد نصیحتی افتادم که رینپوچه در مورد روش بودایی کلاسیک به من آموخته بود. رینپوچه شرایط را طوری برای من مهیا کرده بود که من شخصاً بتوانم به حقیقت پی ببرم. برای مطالعه و تمرین پیشرفتهترین سطح تنترا، من باید ازابتدا و سطح پایه شروع به کار میکردم.
مدت کوتاهی پس از آن موضوع پایان نامه دکترایم را به موضوع آسانتری تغییر دادم-که عبارت بود از سنت شفاهی لام ـ-ریم (lam-rim)، سطوح طبقهبندی شده طریق ـ-و مطالعه مقدمات را زیر نظر شارپا و استاد کاملونگ رینپوچه، به نام گشه نگاوانگ دارگیی، آغاز کردم. در سیستم درجات تحصیلی راهبان، گشه تقریباً معادل دکترا میباشد و مهارتهای گشه دارگیی در تدریس او را به مقام آموزگار پنج لامای جوان حلول یافته نائل نموده بود. در آن زمان گشه دارگیی در ساختمان طویله گاوان که بنای آن تغییر داده شده بود زندگی میکرد. این محل پر از مگس بود. آنجا به قدری کوچک بود که فقط تختش در آن جا میگرفت و بقیه اتاق به اندازهای بود که سه نفر میتوانستند نزدیک هم روی زمین بنشینند. با آنکه شرایط زندگی او حال مرا دگرگون میکرد، من درسم را آغاز کردم. همچنین ضروری بود که حتماً زبان مکالمه تبتی مدرن را یاد بگیرم. در هاوارد فقط زبان نوشتاری کلاسیک را آموخته بودم.
دیدار بعدم با سرکونگ رینپوچه در ماه ژوئن همان سال بود. حصبه و تیفویید درمنطقه شیوع پیدا کرده وعالیجناب از رینپوچه تقاضا کرده بود که به دالهاوسی آمده توانبخشی هایاگریوا (Hayagriva) را به مردم اعطاء کند. تجسم این پیکره مؤکد بودا همزمان با رعایت اصول بهداشتی، به مردم کمک میکند که از سرایت بیماری پیشگیری کنند. اگرچه من جزء معدود افراد غربی بودم که به تشرف نائل شدم اما فرصتی دست نداد تا بتوانم بطور خصوصی با رینپوچه دیدار کنم. او باید برای اعطاء توانبخشی به مناطق دیگر میرفت. از این رو دالهاوسی را با عجله ترک کرد.
ترک استادی دانشگاه و رفتن به دارامسالا
در ملاقات بعدمان تحولات بسیاری صورت گرفته بود. در پائیز ۱۹۷۱ عالیجناب از گشه دارگیی خواست در کتابخانه آثار و مجموعههای تبتی (Tibetan Works & Archives) که اخیراً در دارامسالا تأسیس شده بود به تدریس بودیسم به خارجیان بپردازد. شارپا و خملانگ رینپوچه در سمت مترجم به آنها پیوستند. من اجازه خواستم که در صورت امکان در کتابخانه به ترجمه آثار بپردازم و عالیجناب پذیرفتند. ابتدا باید پایان نامه دکترایم را تحویل میدادم و مدرکم را میگرفتم و به دارامسالا باز میگشتم. چون در مسافتی کمتر از صد مایل از محل، درگیری مرزی با پاکستان شروع شده بود، من مصمم شدم که بدون تأخیر عازم شوم. نصیحت عالیجناب را پذیرفتم و به هاروارد مراجعه کردم. چند ماه بعد، در حالیکه استادانم از تصمیم من تعجب کرده بودند، پست تدریس تمام وقتی را که از طرف دانشگاه به من پیشنهاد شده بود با اظهار امتنان رد کرده و در سپتامبر ۱۹۷۲ خود را به دارامسالا منتقل کردم.
دانشآموختن نزد رینپوچه
سرکونگ رینپوچه تازه به نپال رفته بود تا به مدت دو سال در آنجا بماند و به اعطاء توانبخشی و انتقال شفاهی [ نیروی روحانی] به برخی از صومعههای نوبنیاد مشغول گردد. هنگامیکه در پاییز ۱۹۷۴ به دارامسالا بازگشت من زبان تبتی را در حدی که بتوانم مستقیماً با ایشان صحبت کنم، یاد گرفته بودم. من ابتدا به این نکته پی نبرده بودم که احتمالاً رینپوچه میدانست که من با مترجم او رابطه کارمایی (karmic) دارم. او با تشویق من به دیدارهای پیاپی و نشاندن من در کنار خودش درهنگام ملاقات با افراد مختلف این را به من نشان میداد. در فاصله ملاقاتها، رینپوچه با من صحبت میکرد و کلمات تبتی مختلف را برای من توضیح میداد تا مطمئن شود که من مکالمه را درست فهمیدهام.
پس از مدت کوتاهی، رینپوچه یک ست سه تایی نقاشی بینظیر را که بر روی طومار کشیده شده و اهالی اسپیتی اخیراً به وی پیشکش کرده بودند به من هدیه داد. این نقاشی شامل تصویر منجوشری سفید (White Manjushri)، ساراسواتی سفید (White Sarasvati) و تارای سفید (White Tara) بود. این پیکرههای بودا از زمان کودکی، درآموختن آداب تمرکز و در پرورش فردی رینپوچه نقش محوری داشتند. آنها، به ترتیب ذکر شده، تجسم وضوح ذهن برای کمک به دیگران، بصیرت درخشان برای بیان خلاقانه و زلال و نیروی حیاتی برای عمری طولانی و پر بار میباشند. این هدیه با معنای ژرفی که به همراه داشت بر رابطه بین ما صحه میگذاشت. وقتیکه من از رینپوچه پرسیدم که آیا مرا بعنوان شاگرد خود میپذیرد، او برخلاف عادت غربی من که نیاز داشتم آنچه را که کاملاً روشن است شفاهاً برایم بیان کنند، صبورانه لبخند زد و چیزی نگفت.
تعلیمدیدن برای مترجمی و معلمی
رینپوچه، سپس، بدون ذکر این مطلب رسماً و به طور منظم من را برای کار مترجمی تعلیم داد. ابتدا، روی حافظه من شروع به کار کرد. هر بار که رینپوچه را میدیدم او بیمقدمه از من میخواست تا آنچه را که گفته بود کلمه به کلمه برایش تکرار کنم و همچنین هر چه را که خودم گفته بودم دوباره به همان صورت تکرار کنم. پس از آنکه در پاییز سال ۱۹۷۵، کار ترجمه را آغاز کردم، رینپوچه اغلب از من می خواست که ترجمههای خود را مجدداً به تبتی برگردانم تا آنها مرور کند ومطمئن شود که اشتباه یا دخل و تصرفی در ارائه مطالب صورت نگرفته است. در واقع، در طی هشت سالی که من مترجم ایشان بودم، متوجه شدم در مواقعی که از من خواسته بود تا ترجمه خودم را دوباره به زبان تبتی برایش بنویسم علت این بود که من مطلبی را درست نفهمیده بودم. به نظر میآمد که هر بار که من اشتباه میکردم رینپوچه فوراً متوجه میشد.
پس از آن، در پایان هر جلسه، رینپوچه خلاصه مطالبی که تدریس کرده بود را در پنج دقیقه تکرار میکرد و سپس از من میخواست تا مطالب را برای او خلاصه کنم. به این ترتیب، او شروع کرد به آموختن فن ترجمههای طولانی و همچنین شیوه تدریس. بعضی اوقات، در حالیکه من مشغول تهیه خلاصه مطالب بودم با اطرافیان صحبت میکرد تا برای تمرکز من چالشی ایجاد کند. معلم خوب هرگز نباید بگذارد که سر و صدای اطراف حواسش را پرت کند یا او را مضطرب کند.
تعلیم حافظه من
وقتیکه رینپوچه خصوصی به من درس میداد، هیچوقت اجازه نمیداد یادداشت بردارم باید همه چیز را بهخاطر میسپردم و بعداً همه را مینوشتم. چیزی نگذشت که رینپوچه وظایف بیشماری به من محول کرد که باید بعد از جلسات درس انجام میدادم. به این ترتیب، من شبها تا دیر وقت فرصت پیدا نمیکردم که یادداشتهایم را بنویسم. اواخر کارمان، گاه رینپوچه درحالیکه مشغول تدریس بود و من ترجمه میکردم، مکث میکرد و به طور خصوصی درباره موضوعی کاملاً متفاوت توضیحاتی میداد و بدون اینکه مهلت بدهد تا من به آن فکر کنم یا یادداشت بردارم به تدریس خود ادامه میداد.
اگر در باره مطلبی که قبلاً برای من توضیح داده بود، از رینپوچه سؤال میکردم، او به شدت مرا بخاطر کم حافظه بودنم سرزنش میکرد . به یاد میآورم که یکبار از او معنی اصطلاحی را پرسیدم. رینپوچه بتندی جواب داد: « من آن واژه را هفت سال پیش برایت توضیح دادم! دقیقاً یادم است. تو چرا یادت نیست؟» او یک مرتبه به من گفت، در واقع، هر چه بیشتر از سنش میگذشت، حافظهاش قویتر میشد.
آموزش انتخاب صحیحترین ترجمه برای کلمات
سرکونگ رینپوچه نه تنها به افزایش حافظه من بلکه به صحت ترجمه مطالب علاقهمند بود. بر اساس تجربیاتی که از تدریس به غربیان کسب کرده بود، به این نکته پی برد که بسیاری از سوء تفاهمهای آنها ناشی از ترجمههای گمراه کننده بعضی از اصطلاحات فنی است. در نتیجه برای بهوجود آوردن اصطلاحات جدید در زبان انگلیسی با من کار میکرد. او صبورانه همه مفاهیم ضمنی یک واژه تبتی را برای من توضیح میداد و معادلهای انگلیسی آن اصطلاح و معانی ضمنی هر یک را جداگانه میسنجید تا مطمئن شود که بهترین معادل انتخاب شده است. همیشه مرا تشویق میکرد که کلمات جدید را بررسی کنم و اسیر عرف معمول ولی غیرکافی نشوم. اصطلاحات متعارف تبتی که برای ترجمه متون بودایی از زبان سانسکریت بهکار میرود طی قرنها به تدریج تکامل یافته است. طبیعی است که در ترجمه مطالب به زبانهای غربی هم با روند مشابهی که به مرور و تجدید نظرهای مداوم منتهی میشود روبرو خواهیم شد.
آموزش مهارتهای اجتماعی و تواضع به من
هنگامیکه من از رینپوچه خواهش کردم که مرا بعنوان یکی از شاگردانش بپذیرد، از او تقاضا کردم که مخصوصاً روشهای مهارتی را به من بیاموزد ـ از جمله اینکه چگونه عاقلانه و با شفقت به دیگران کمک کنم. چون از یک محیط علمی برگزیده آمده بودم و درآن همواره ممتاز بودم شخصیت فردی من یکسویه شده بود. باید مهارتهای اجتماعی و تواضع را یاد میگرفتم. رینپوچه من را به نام « ابله» خطاب میکرد و دائم کار اشتباه یا حرف احمقانهام را به رخم میکشید. بطور مثال، وقتیکه برای رینپوچه ترجمه میکردم، او اصرار داشت که من مطالب را بطور کامل و واضح درک کنم. اگر در این مورد کوتاهی میکردم، نداشتن وقت کافی عذر موجهی نبود و اهمیت نداشت که با ابله خطاب کردنم، من چقدر شرمنده میشدم. هرگز اجازه نمیداد بدون اینکه معنا و ترجمه درست کلمهای را بدانم از آن بگذرم. هرچند که چنین روشهایی برای دانش آموزانی که دچار کمبود اعتماد به نفس هستند مناسب نیست، اما رویکرد انعطاف ناپذیر او در مورد من کاملاً مناسب بود.
یکبار در لاوار فرانسه، رینپوچه درباره نظریهای درمورد یک متن دشوار و پیچیده سخنرانی میکرد. وقتیکه من در جای خود نشستم تا ترجمه را شروع کنم، رینپوچه از من خواست در طی صحبت او چند چاپ مختلف نظریه مذکور را با هم مقایسه و ویرایش کنم. من خودکار نداشتم. اما درست مقابل من خانمی با موهای قرمز بسیار براق و رژ لب قرمز تند نشسته بود که در تمام مدت جلسه درس یک شاخه گل رز قرمز در میان دندانهایش نگه داشته بود. من پرسیدم آیا کسی میتواند خودکارش را به من قرض بدهد و او خودکارش را به من داد. من در پایان جلسه واقعاً خسته شده بودم. هنگامیکه بلند شدم، آن خانم بدون اینکه چیزی بگوید دستش را به سوی من دراز کرد. من آنقدر در کارم غرق بودم که فکر کردم دستش را دراز کرده تا به من دست بدهد و برای کار خوبی که ارائه کرده بودم به من تبریک بگوید. در حالیکه دستم را برای فشردن دست او دراز میکردم رینپوچه با صدای بلند فریاد زد «ابله، قلمش را پس بده!»
آموزش دغدغه کمک به دیگران بدون انتظار قدردانی
رینپوچه به من یاد داد که چگونه حالت خودمحوری را از خود دور کنم و برای خدمت به دیگران کار کنم. او این کار را به این طریق انجام داد که هرگز موافقت نکرد که آموزه یا روش توانبخشی را به من بیاموزد که از آن فقط برای خودم استفاده کنم. او در صورتی قبول میکرد چیزی را به من بیاموزد که دیگران تقاضا کرده بودند و من بعنوان مترجم از او تقاضا میکردم آن را توضیح دهد. رینپوچه فقط چیزهایی را به من میآموخت که خودش احساس میکرد فراگیری آنها برای من ضروری است.
از آن گذشته، رینپوچه هرگز در حضور خودم مرا تحسین نمیکرد، بلکه بیشتر سرزنشم میکرد. مخصوصاً در حضور دیگران، تا اینکه عادت کنم که از فشار و انتقاد ناراحت نشوم. در واقع تا جایی که بیاد دارم او فقط یکبار در پایان اولین سفرمان به غرب، بخاطر کمکهایی که کرده بودم از من تشکر کرد. رینپوچه از طریق این روش مؤثر به من آموخت تا انگیزه من آرزوی خدمت به دیگران باشد نه تحسین و خشنودی استادم. وقتیکه متوجه شدم که انتظار تمجید از طرف او مثل کار سگی است که منتظر است که دستی روی سرش بکشند انتظار برای تأیید را متوقف کردم. حتی اگر ازمن تعریف میکرد، بجز اینکه به دمم تکانی بدهم چه اتفاق دیگری قرار بود بیفتد؟
تشویق من برای مطالعه متنهای ارزشمند تبتی
رینپوچه همیشه مردم را تشویق میکرد که خواندن متون مقدس را یاد بگیرند. هر وقت فردی سؤال یا تردیدی داشت، رینپوچه او را وادار میکرد تا متون مربوط به آن را بررسی کند. او توضیح میداد که این آموزهها را خودش ابداع نکرده است و اینها از منابع موثق گرفته شدهاند. رینپوچه همچنین تأکید میکرد که هیچکس نباید از یک لاما انتظار داشته باشد که همه چیز را به او یاد بدهد. علاوه بر آن، او همواره این سخن عالیجناب را برای غربیان تکرار میکرد که تا حدود دویست سال دیگر، گستره جامع تعلیمات بودایی، فقط به زبان تبتی در دسترس خواهد بود. بنابراین، او شاگردان غربی خود را شدیداً ترغیب میکرد که زبان تبتی را فرا گیرند. او میگفت هر هجای زبان تبتی پر از معنا است. لذا، رینپوچه وقتیکه تدریس میکرد، در مورد معانی ضمنی هر اصطلاح فنی تبتی شرح مفصلی ارائه میکرد.
در ادامه این روش، رینپوچه مرا وادار کرده بود تا مطالعات خود را با مرور متون ادامه بدهم واجازه داشتم که هر پرسشی که داشتم با وی مطرح کنم. او میگفت با ادامه این روش مطالعه، شاگردان وی نهایتاً میتوانستند ادبیات بودایی را در همه سطوح مطالعه کنند، مثل اینکه در اقیانوس شنا کنند یا در هوا پرواز کنند. او توضیح میداد که لاماها باید به این شاگردان یاد بدهند که چگونه ابتدا روی پای خود بایستند و بعد پرواز را آغاز کنند. او آنها را راهنمایی میکرد که چه مطالبی را بخوانند و بیاموزند. پس از آن، آنها را از آشیانه بیرون میراند، رها میکرد تا متکی به خود باشند.
آموزش وابسته نبودن به او
رینپوچه روشهای بسیاری بهکار برد تا به من بیاموزد که در هر راهی مستقل از او عمل کنم. بطور مثال، با وجود آنکه من و رینپوچه رابطه بسیار نزدیکی با هم داشتیم، او هرگز تظاهر نمیکرد که در همه موارد میتواند به من کمک کند. یکبار من سخت بیمار شده بودم و دارویی که مصرف میکردم مؤثر نبود. وقتیکه از رینپوچه خواستم با استخاره به من بگوید بهتر است از کدام نوع داروها،غربی، تبتی یا هندی، استفاده کنم و کدام پزشک قابل اعتمادتر است او گفت در حال حاضر استخارهاش روشن نیست. در عوض مرا به نزد لامای بزرگ دیگری فرستاد. او درمان مناسبتری برایم پیدا کرد و به سرعت شفا یافتم.
آماده کردن من برای ترجمه برای حضرت دالایی لاما
چند سال بعد، متوجه شدم که رینپوچه دارد مرا برای مترجمی عالیجناب تربیت میکند. در حقیقت به نوعی حس میکردم من مثل هدیهای هستم که او دارد برای عالیجناب آماده میسازد. اما برای خدمت درست به عالیجناب، من هرگز نباید به او وابسته شوم. بعنوان مترجم من شبیه یکی از چوگانهای گلف میشدم که هروقت عالیجناب نیاز به ترجمه داشت، مثل گلف بازان، آن را که مناسب بود انتخاب میکرد. همچنین لازم بود که من با تحمل فشارهای بسیار، بر احساس خود بزرگبینیام غلبه کنم.
بدین ترتیب رینپوچه به من آموخت که چگونه برای خدمت به یک دالایی لاما درست رفتار کنم. مثلاً مترجمهای عالیجناب هرگز نباید هنگام ترجمه دستهایشان را، انگار که دارند میرقصند، درهوا تکان بدهند یا مثل کسی که در باغ وحش به حیوانات نگاه میکند، به او خیره شوند. در عوض، باید دستها را پایین نگه دارند ، کاملاً متمرکز باشند و هرگز چیزی از شخصیت خود به ترجمه نیفزایند. ترتیب نام افراد و نکتهها باید به همان ترتیبی باشد که عالیجناب بیان میکنند و هرگز چیزی را تغییر ندهند و هیچ مطلبی از سخنان عالیجناب را بی معنی یا بدون قصد تلقی نکنند.
عنوان لاماها باید صحیح ترجمه شود، به همان طریقی که عالیجناب آنها را بهکار میبرد، نه آنطور که غربیان هر لامایی را «عالیجناب» خطاب میکنند. آنها، با این روش، بجای آنکه به لاماهای دیگر احترام بگذارند ناآگاهانه نسبت به عالیجناب بیاحترامی میکنند. درواقع، اگر لاماهای دیگر بدانند که خارجیان آنها را با همان احترامی مینامند که عالیجناب را خطاب میکنند، وحشت زده میشوند. سیاست تبتیها و سلسله مراتب آنها همانند کلیسای کاتولیک و هیئتهای دیپلماسی قوانین محکمی دارد.
وقتیکه برای عالیجناب ترجمه میکردم، سرکونگ رینپوچه مقابل من مینشست. نگاه کردن به او به من کمک میکرد تا تعلیمات او را بهخاطر بیاورم. مثلاً، یکبار که در دارامسالا در مقابل یک گروه متشکل از چند صد نفر غربی و چند هزار تبتی مشغول ترجمه بودم، عالیجناب مرا متوقف کرد و درحالیکه با صدای بلند میخندید گفت: « اینجا را اشتناه گفت!» عالیجناب زبان انگلیسی را کاملاً میفهمید. در حالیکه من از خجالت میخواستم مثل مورچه زیر قالی کز کنم، رینپوچه که در مسیر دید من نشسته بود کمک کرد تا «ابله» متانت خود را حفظ کند.
بهکار گرفتن روشهای شدید برای اصلاح رفتارهای احمقانه من
اما بعضی اوقات، برای بهخاطر آوردن درسهایی که آموخته بودم به یادآوریهای جدیتری نیاز داشتم. بطور مثال، یکی از اولین مواردی که برای عالیجناب ترجمه میکردم، سخنرانی بود که ایشان برای یک جمعیت ده هزار نفری در زیر درخت بودهیدر بوده گایا ایراد میکردند. بلندگوی من از کار افتاد و عالیجناب عملاً مرا وادار کرد تا بروم و روی زانوان سرود خوان بنشینم و از دستگاه پخش صدای او استفاده کنم. این دستگاه هم از کار افتاد. عالیجناب مرا بین تخت خودش و سرکونگ رینپوچه که در ردیف جلو نشسته بود نشاند و پس از هر جمله بلندگو را به من میداد تا من ترجمه را بگویم. من به شدت دستپاچه شده بودم و به سختی میتوانستم خودم را کنترل کنم. در گرفتن و پس دادن بلندگو، به جای اینکه به روش محترمانه معمول هر دو دستم را به سمت ایشان دراز کنم، یک دستی بلندگو را میدادم. بعد از جلسه، رینپوچه برای اینکه در دادن و پس گرفتن بلندگو، مثل میمونی که موزی را با شتاب میگیرد رفتار کرده بودم ،عملاً کتکم زد.
رعایت احترام و نزاکت درآموزهها توسط حضرت دالایی لاما
رینپوچه، همچنین مراقب بود که غربیان در هنگام روبرو شدن با عالیجناب، بهترین رفتار را داشته باشند. اغلب رفتار آنها در گردهماییهای آموزشی در مقابل عالیجناب به حد وحشتناکی رینپوچه را میترساند. رینپوچه میگفت لازم است که آنها بدانند عالیجناب کیست. او یک لامای معمولی دوباره تولد یافته نیست. حضور در مقابل او مستلزم درک حرمت او و رفتاری متواضعانه است. برای نمونه اینکه در مراسم ابتداء یا سخنرانیها، درموقع تنفس برای صرف چای، اینکه بدون اعتنا به وجود عالیجناب در مسیر دید او بیایستند و با هم حرف بزنند، بیاندازه بیادبانه است. رفتار درست این است که برای گفتگو از اتاق بیرون بروند.
یکبار یک سازمان بودایی غربی عالیجناب را برای یک سری سخنرانی دعوت کرد و من هم مترجم ایشان بودم. عالیجناب متذکر شده بود که پرسشها را به صورت کتبی دریافت خواهد کرد. پس از هر جلسه، رینپوچه از من میخواست که سؤالهای روز بعد را برای او بخوانم. او پرسشهای پیش پا افتاده یا احمقانه را حذف میکرد. اغلب رینپوچه مرا وادار میکرد تا درجمله بندی یا ترکیب کلمات پرسشها تغییراتی ایجاد کنم تا پرسش با معنیتر مطرح شود. رینپوچه میگفت نباید وقت عالیجناب بیهوده صرف شود یا گروه کثیر حاضرین فرصت استفاده از این پاسخها را از دست دهند. چندین بار عالیجناب متذکر شد که چقدر پرسشها عالی و عمیق هستند. من یاد گرفتم که در سفرهای بعد با عالیجناب، همواره از این روش ویراستاری استفاده کنم.