مقاله «پند مردی کهنسال و با تجربه» (Advice of an Experienced Old Man) نوشته استاد ارجمند گونگتانگ رینپوچه (Gungtang Rinpoche) (۱۸۲۳ـ۱۷۶۲) دربردارنده تعالیمی درباره رنج است. این تعالیم که همچون داستانی شعرگونه با تمثیلهای فراوان میباشند بر اساس متون مقدس نوشته شدهاند. هدف اصلی تعالیم این است که به خواننده کمک شود تا دوری گزیدن را در خود افزایش دهد و عزم به رهاسازی را در خود تقویت کند و در کل زمینه را برای بودهیچیتا (bodhichitta) و نیل به روشنضمیری (enlightenment) که برای همگان سودمند است فراهم سازد.
با تقدیر از بودای بری از تباهی که بذر تجدید حیات را که به شکلی مهارناشدنی بر اثر نیروی کارما و عواطف ناراحتکننده بازمیروید، ترک کرد. از این رو او رنج سالخوردگی، بیماری و مرگ را تجربه نکرد.
در دل پهندشت متروک و بایر سامسارا (samsara) پیرمردی زندگی میکند. مردی جوان و غره به جوانی و تندرستی خویش به دیدار او میرود. آن چه در پی میآید گفتگوی آنهاست.
«آهای پیرمرد، چرا رفتار، ظاهر و سخن گفتن تو با دیگران فرق دارد؟»
پیرمرددر پاسخ به این پرسش میگوید: «تو که میگویی رفتار، راه رفتن، حرکات و سخنگفتن من با دیگران فرق دارد، احساس نکن که خودت در آسمان بالای سر ما در پروازی. مثل من بر زمین فرود بیا و سخنانم را بشنو.»
بعضی جوانها گمان میکنند که پیری فقط برای سالخوردگان است و هیچوقت به سراغ آنها نمیآید. آنها بسیار مغرورند و به اندازه کافی صبور نیستند که با افراد مسن سر و کار داشته باشند.
پیرمرد ادامه داد: «چند سال پیش من قویتر، خوشسیماتر و نیرومندتر از تو بودم. من که به این شکل کنونیام به دنیا نیامده بودم. وقتی میدویدم حتی با اسبهای تیزرو همرکاب میشدم.»
بیشتر سالمندان این گونه سخن میگویند. به نظر آنها زمان حال هیچگاه به خوبی ایام گذشته نیست.
«حتی میتوانستم با دست خالی گاومیشهای سرزمینهای بادیهنشینان را بگیرم. بسیار چابک بودم، میتوانستم به سبکبالی پرندهای در آسمان حرکت کنم. اندامم چنان ورزیده بود که به ربالنوعی جوان میماندم. جامههایم از درخشانترین رنگها بود و خرواری از زیورآلات طلا و نقره به خود میآویختم، کیلو کیلو خوراکیهای خوشطعم و شیرینی میخوردم و اسبهایی نیرومند میراندم. به ندرت میشد که تنها بنشینم و به بازی، خنده و تفریح مشغول نباشم. شادی وجود نداشت که تجربه نکرده باشم.
«در آن زمان، هیچ به ناپایداری عمر یا نزدیک شدن مرگ فکر نمیکردم. انتظار هم نداشتم که مانند اکنون به رنج سالخوردگی دچار شوم.»
روزگاری، در محل زندگی من، فرد جوانی بود که زندگی مجللی داشت و همیشه مشغول خوشگذرانی بود. رفته رفته پیر شد، قامتش خمیده شد و درآمدش کاهش یافت. به دوستانش گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیری این طور ناگهان فرا رسد.»
«در همان حال که به دیدار دوستانت، مهمانی و خوشگذرانی مشغول هستی، پیری ناغافل از گرد راه میرسد و در میان صدای خندههایت تو را مغلوب خود میکند.»
گشه کاماپا (Geshe Kamapa) گفت: «باید سپاسگزار باشیم که پیری آهسته آهسته میآید. اگر یک باره از راه میرسید، تحملناپذیر میبود. اگر در سی سالگی به خواب میرفتیم و چون بیدار میشدیم هشتادساله به نظر میرسیدیم، طاقت نداشتیم که خود را بنگریم. ما روند سالخوردگی خود را درک نمیکنیم. این که چگونه پیر میشویم برای ما رازی سربسته است. وقتی به ناگاه پی میبریم که پیر شدهایم، مدتی طول میکشد تا این واقعیت را بپذیریم. آن وقت دیگر خیلی دیر شده است. اگرچه میگویند که چند ساعت تمرین دارما (Dharma) پیش از مرگ مفید است، برای پرداختن به تنترا باید جسمی سالم داشته باشیم. به همین دلیل مهم است از سالهای جوانی به تمرین تنترا بپردازیم.
«وقتی بسیار سالخورده میشویم، دوست نداریم خود را در آینه ببینیم . در آن هنگام جسم و ذهنمان ضعیف شده اند. بدنمان از فرق سر تا نوک پا فرسوده میشود. سرمان چنان خم میشود که گویی همیشه در حال اجرای مراسم تشرف هستیم.
«موی سپید سر من که هیچ تار سیاهی در آن باقی نمانده، نشانه تطهیر و پاکی نیست. بلکه خدنگ یخین خداوند مرگ است که بر سر من فرود آمده است. چروکهای پیشانی من چینهای روی دست فربه طفلی که از سینه مادر شیر میخورد نیست. اینها چوب خطهای پیامآوران خداوند مرگ است که نشان از سالهایی دارد که من زندگی کردهام. وقتی چشمهایم را تنگ میکنم برای این نیست که دود به چشمهایم رفته است. بلکه نشانی از درماندگیام بر اثر زوال قوای حسی است. اگر دستم را کنار گوشم میگذارم تا بکوشم که بشنوم، برای آن نیست که به زبان مرموز اشاره سخن بگویم. برای آن است که شنواییام تحلیل رفته است.
«آبی که از بینیام جاری میشود، دانههای مروارید برای زینت چهرهام نیست. نشان این است که یخ نیروی جوانی در آفتاب پیری ذوب شده است. دندانهای لق شدهام برای آن نیست که همچون کودکان خردسال دندانی تازه درآورم. این نشانهای از فرسوده شدن ابزار خوردن است که ارباب مرگ دور میریزد. وقتی بزاق دهانم بیرون میآید و در حین سخن گفتن آبدهانم بیرون میپرد، این آب با نم نم آبی که بر زمین پاشیده میشود تا آن را پاکیزه کند تفاوت دارد. این نشانهای است از پایان یافتن تمام حرفهایی که خواهم گفت. وقتی حرفهایم نامفهوم است و کلمات جویده جویده از دهانم خارج میشود برای آن نیست که به زبانی بیگانه سخن میگویم. برای آن است که زبانم از یک عمر سخن بیهوده گفتن خسته شده است.
«زشتی ظاهرم از آن رو نیست که میکوشم خود را پشت نقاب یک میمون پنهان کنم. بلکه نشان از تباهی کامل جسمی است که به امانت گرفته بودم. وقتی سر من بسیار میلرزد برای آن نیست که بگویم با شما مخالفم. این لرزش نشانه نیروی درهم کوبنده ترکه ارباب مرگ است که بر سر من فرود آمده است. وقتی که با پشت خمیده راه میروم، گمان نکنید که بر زمین به دنبال سوزنی گمشده میگردم. این خمیدگی نشانه آشکار زوال عنصر خاک در جسم من است.
«وقتی از دستها و زانوهایم برای برخاستن کمک میگیرم، قصدم این نیست که ادای حیوانی چهارپا را درآورم. برای آن است که پاهایم دیگر به اندازه کافی مرا حمایت نمیکنند. وقتی مینشینم گویی کیسهای سنگین بر زمین میافتد. دلیلش این نیست که از دست دوستان خود خشمگینم. برای آن است که کنترل بدنم را از دست داده ام.
«هنگامی که به آهستگی قدم برمیدارم قصدم این نیست که از شیوه راه رفتن دولتمردان بزرگ تقلید کنم. برای آن است که حس توازن در جسمم به کلی از میان رفته است. لرزش دستهایم برای آن نیست که برای گرفتن چیزی اشتیاق و طمع دارم. این لرزش نشانه ترس من از آن است که ارباب مرگ همه چیز را از من بگیرد. اگر در خوردن و نوشیدن امساک میکنم از سر خست و تنگچشمی نیست. برای آن است که دستگاه گوارشم را یارای هضم بیش از آن نیست. این که لباسهای سبک میپوشم برای آن نیست که ادای ورزشکارها را درآورم. جسمم آن قدر ضعیف است که سنگینی هیچ جامهای را تاب نمیآورد.
«اگر به دشواری نفس میکشم و از نفس میافتم تصور نکنید که با دمیدن منترا (mantra) مشغول مداوای یک بیمار بودهام. نشانه ضعف و فرسودگی نیروی جسم من است. کم کاری و کم تحرکی من عمدی نیست. برای آن است که از یک پیرمرد بیش از این کاری برنمیآید. اگر فراموشکارم، دلیلش این نیست که برای دیگران اهمیتی قائل نیستم و آنها را به دیده تحقیر میبینم. فراموشی نشانهای است از زوال آگاهی در حافظهام.
«ای مرد جوان سر به سر من نگذار و مسخرهام نکن. آن چه حالا بر سر من آمده مختص من نیست. این شتر در خانه همه میخوابد. صبر کن و ببین؛ تا سه سال دیگر اولین نشانههای پیری را در خود خواهی دید. میدانم که حرفهای مرا باور نمیکنی و آنچه را که میگویم دوست نداری، اما گذر زمان به تو نشان خواهد داد. در این روزگار تباهیهای پنجگانه، اگر به اندازه من عمر کنی خوشاقبال بودهای. حتی اگرهم به سن من برسی، نخواهی توانست به اندازه من سخن بگویی.»
مرد جوان میگوید: «مردن بهتر از آن است که انسان به اندازه تو عمر کند و این قدر کریه و مطرود بشود که در ردیف سگان جای گیرد.»
پیرمرد میخندد. «جوان، تو بسیار نادان و ابلهی که میخواهی عمری دراز و سرشار از خوشبختی داشته باشی اما پیر نشوی. مرگ به حرف آسان مینماید اما چندان آسان نیست. اگر میخواهی در آرامش و آسودگی بمیری، باید از قبول پیشکشهای به دست آمده (از راه ناروا) خودداری کنی و اصول اخلاقی ده عمل مثبت را زیرپا نگذاری، تعالیم دارما را به گوش جان شنیده باشی و اهل تأمل و تمرکز باشی. آن وقت مرگی آسان خواهی داشت.
«اما من چنین حسی ندارم. هیچ مطمئن نیستم که کاری سازنده انجام داده باشم. از مرگ میترسم و برای هر روز که زندهام شکرگزارم. آرزویم این است که هر روز را به شب برسانم.»
نظر مرد جوان عوض میشود و میگوید: «پیرمرد، هر چه میگویی راست است. آن چه دیگران درباره رنج کهنسالی به من گفتهاند با چیزهایی که در تو دیدهام همخوانی دارد. آن چه از آثار سالخوردگی گفتی برایم بسیار مفید است. رنج پیری مرا به حیرت فرو برده است. ای پیر دانا، اگر راه و روشی برای گریز از پیری میشناسی، از من پنهان نکن؛ مرا آگاه کن و حقیقت را بگو.»
پیرمرد با خوشنودی میگوید: «مسلم است که روشی وجود دارد. عمل به آن هم دشوار نیست. اگر اندکی تلاش کنیم میتوانیم به سرعت از این رنج رها شویم. اگرچه هر کس که متولد میشود میمیرد، عده کمی پس از پیرشدن میمیرند. بسیاری در جوانی و بیآن که فرصتی برای تجربه پیری داشته باشند از دنیا میروند. روش این کار در آموزههای بوداست. در تعالیم بودا راههای زیادی برای نیل به رهایی و روشنضمیری معرفی شده است. به عبارت دیگر با استفاده از این روشها یاد میگیریم که چگونه از تولد دوباره، پیر شدن، بیمار شدن یا مردن رها شویم؛ اما ما آنها را به کار نبستهایم.»
روزگاری در یک دیر لامایی خودساخته زندگی میکرد. او دراین دیر عضوی دونپایه بود و بیشتر راهبان به او بی توجه بودند. جلسهای برگزار کردند تا درباره آینده عبادتگاه گفتوگو کنند. لامای خودساخته پیشنهاد کرد که پارچهها و ریسمانهایی برای بستن اجساد تهیه کنند. همه گفتند که این بد یمن است و به او پرخاش کردند. سپس راجع به این که هر کسی برای کمک به دیر چه انجام بدهد صحبت شد. راهب پیشنهاد کرد که درباره ناپایداری دنیا تمرکز کنند. سخن او درسی ارزشمند بود. بسیاری از دالاییلاماهای بعدی او را ستودهاند. کسی که بخواهد برای آینده تدارک ببیند، باید برای مرگ آماده باشد.
«همه میخواهند نامیرا شوند و راه و روش نامیراشدن را بیاموزند. اما امکان ندارد که کسی به دنیا بیاید و از دنیا نرود. حتی هزاران موجود نایل شده به روشنضمیری، از جمله ساکیامونی بودا، چشم از جهان فروبستهاند. از بودهیساتاواها و پیشوایان روحانی بزرگ هم فقط نامی به جا مانده است. همین موضوع در تاریخ جهان هم آشکار است. تمام شخصیتهای بزرگ تاریخ مرده و رفتهاند و فقط خرابهها به جا ماندهاند. پس ما نباید واقعیت مرگ قریب الوقوع خود را از یاد ببریم. حتی پیشوایان بزرگ امروز نیز روزی میمیرند. همه کودکانی که امروز متولد میشوند صد سال دیگر از دنیا رفتهاند. بنابراین، مرد جوان، چگونه انتظار داری که تو یک نفر تا ابد زنده بمانی؟ پس عقل ایجاب میکند که از نظر روحی و فکری خود را برای فرارسیدن مرگ آماده کنی.
«نمیتوان با پول عمر طولانی خرید یا با آسایش جسمی آن را به دست آورد. اما اگر اطمینان معنوی داشته باشی و بدانی که از زندگی چه میخواهی، هر چه جسمت پیرتر شود، شادی و شادابی ذهنت بیشتر میشود. اگر در طول عمر آسایش زیادی داشته باشی اما زندگیت خالی و بیمحتوا باشد، هر چه پیرتر شوی نارضایتی تو بیشتر میشود. باید مثل یک گردشگر پیوسته در سفر باشی تا دغدغه مرگ را از ذهن خود دور نگه داری. در حالی که اگر حتی از لحاظ معنوی اندکی اطمینان داشته باشی، هر چه به مرگ نزدیکتر شوی، بیشتر خود را چون فرزندی میبینی که دارد به خانه امن و شاد برمیگردد. دیگر از مرگ گریزان نیستی، بلکه با خشنودی چشم انتظار زندگیهای شاد خواهی بود.»
یک استاد روحانی بزرگ زمانی گفت: «از آن جا که در مورد تجدید حیات آینده اطمینان کامل دارم، هیچ نگران نیستم. مرگ هر گاه که میخواهد بیاید، به آن خوشامد میگویم.»
«چون رنج مرگ اجتنابناپذیر است، باید کاری کنیم. نمیشود فقط نشست و غصه خورد. ما انسانها از این خردمندی برخورداریم که روشهای مختلفی را بیازماییم. مرد جوان، حتی بودا هم نمیتواند تعالیمی روشنتر از این در اختیارت بگذارد. من با تو صمیمانه سخن گفتم. هر چند که اندرز من به راستی از صمیم دل بوده است، فقط به حرف من اعتماد نکن. خودت گفتههای مرا تجزیه و تحلیل کن. خودت درباره ناپایداری زندگی اندیشه کن. ضربالمثلی میگوید: نظر دیگران را بجو، اما خودت تصمیم بگیر. اگر بگذاری افراد زیادی برایت تصمیم بگیرند، با نصیحتهای متناقضی روبهرو خواهی شد.»
مرد جوان میگوید: «همه چیزهایی که میگویی درست و سودمند است. اما تا چند سال آینده من نمیتوانم به این سخنان عمل کنم. کارهای دیگری دارم که باید انجام بدهم. ملکی بزرگ، ثروت و چیزهای دیگری دارم که باید به آنها رسیدگی کنم. باید به تجارت فراوان بپردازم و از ملکم مراقبت کنم. بعد از چند سال باید دوباره تو را ببینم و بعد به این اندرزها عمل خواهم کرد.»
پیرمرد بسیار غمگین میشود و میگوید: «معلوم میشود همه چیزهایی که به من گفتی پوچ و بیمعنی بودهاند. من هم همین آرزو را داشتم و میخواستم بعد از چند سال کاری ارزشمند انجام بدهم؛ اما هیچوقت کاری نکردم و حالا هم پیر شدهام. میدانم چیزی که میگویی چقدر بیهوده است؛ کارهایی که قرار باشد ظرف چند سال انجام شود هیچ وقت تمامی ندارد. همیشه کارهای دیگر را به بعد موکول میکنیم. کارهایی که قرار است طی چند سال انجام شود مثل ریش صورت مرد است؛ امروز که بتراشی، فردا پرپشتتر درمیآید. حالا امروز و فردا میکنی و تا چشم به هم میگذاری میبینی تمام عمرت رفته است. همه همین طور فریب میخورند و تعالیم دارما را پشت گوش میاندازند. من باور ندارم که تو به دارما عمل کنی. بنابراین ادامه گفتوگوی ما اتلاف وقت است. برگرد به خانهات و هر کاری که دلت میخواهد انجام بده و بگذار که من به ذکر منترا مشغول باشم.»
مرد جوان متعجب و کمی دلگیر میشود. میگوید: «چطور میتوانی حتی فکر گفتن این چیزها را به خود راه بدهی؟ بگو ببینم در این زندگی تحقق خواستههای مادی چقدر طول میکشد؟»
پیرمرد میخندد: «حالا که میپرسی فکر میکنم ناگزیرم پاسخ بدهم و بگویم که چقدر طول میکشد تا کاری به اتمام برسد. در سمت جنوب ارباب مرگ زندگی میکند که برایش هیچ اهمیتی ندارد که تو کاری را به اتمام رساندهای یا نه. او هر کاری دلش بخواهد میکند. اگر بتوانی با او دوست شوی و از او اجازه بگیری که کاری را به اتمام برسانی آن وقت میتوانی آسوده خاطر باشی. در غیر این صورت هیچ وقت نباید مطمئن باشی. آدمها در حین نوشیدن یک فنجان چای میمیرند، وقتی لقمه غذایشان هنوز روی میز است، وقتی راه میروند، پیش از آن که دود چپقشان را از بینی خارج کنند.
«این برای همه پیش میآید، حتی برای استادان بزرگ. بسیاری از آموزشهای آنها ناتمام میماند چون پیش از آن که تعالیم خود را بنویسند میمیرند. هنگامی که ارباب مرگ از راه میرسد نمیتوانی بگویی: ملک بزرگی دارم و کارهای زیادی که باید انجام بدهم. با او نمیشود چانه زد؛ باید همه چیز را بگذاری و بروی. ما در این مورد کاملا بیقدرتیم. نمیتوانیم طول عمر خود را معین کنیم. بنابراین اگر میتوانی کاری انجام بدهی، باید همین حالا شروع کنی. کاری که معنا داشته باشد؛ وگرنه ملک و املاکت به تنهایی بیمعنی است. اما این روزها انگشت شمارند آدمهایی که درباره آن چه به سود توست حقیقت را بگویند و از آن کمیابتر کسی است که برای شنیدن پندی صادقانه گوش شنوا داشته باشد.»
جوان سخت منقلب میشود و چون احترام زیادی برای پیرمرد قائل است، چند قدم عقب میرود و در برابر او پیشانی بر خاک میگذارد و میگوید: «هیچ لامای دیگری، حتی آنکه درمیان پرچمهای طلایی است، هیچ گشه یا یوگی آموزههایی پرمغزتر از آن چه تو گفتی بیان نکرده است. تو ظاهر یک پیرمرد معمولی را داری، اما در اصل یک دوست روحانی بزرگ هستی. من قول شرف میدهم که نهایت سعی خود را به کار برم تا به سخنانت عمل کنم و در آینده هم لطفاً بیشتر به من بیاموز.»
پیرمرد میپذیرد و میگوید: «من چیز زیادی نمیدانم، اما چیزهای زیادی را تجربه کردهام. میتوانم از تجربههایم به تو بیاموزم. دشوارترین مرحله شروع کار و تثبیت خودت در دارماست. شروع عمل به دارما در سالخوردگی دشوارتر است. پس باید در جوانی شروع کرد.»
«در جوانی، حافظه انسان قوی است؛ هوش آدمی پویاست و توان جسمی آن را دارد که با سجود در خود نیروی مثبت ایجاد کند. از نظر تنترا هم در جوانی قدرت و نیروی امواج انرژی انسان بسیار عالی است. اگر در جوانی بتوانی از سد طمع و وابستگی به متعلقات مادی عبور کنی و به فعالیتهای معنوی بپردازی بسیار ارزشمند است. وقتی دارما را بپذیری، نکات ضروری آن را بفهمی و روح آن را دریابی، آن وقت هر کاری که انجام بدهی، هر سخنی که بگویی و هر چه بیندیشی دارما خواهد بود.»
میلارپا و را لوتساوا هر دو یک چیز را گفتند: «وقتی که میخورم، راه میروم، مینشینم یا میخوابم در همه حال به تمرین دارما مشغولم.»
«در دارما مقررات سختی وجود ندارد. پس سعی کن که ذهنی مغشوش و بی ثبات نداشته باشی. از همین حالا شروع کن و علاقهات را به دارما حفظ کن. هر لحظه تغییرعقیده نده. از این لحظه به بعد زندگیت ـ یعنی با جسمت، کلامت و ذهنت ـ-را وقف عمل به دارما کن.»
پیرمرد سپس به مرد جوان میگوید که دارما مستلزم چیست: «نخست یک مرشد روحانی کاملاً با صلاحیت پیدا کن و با اندیشه و عملت خود را آن چنان که باید وقف او کن. این که تو چقدر بتوانی برای دیگران سودمند باشی بسته به آن است که مرشد روحانی خود را پیدا کنی و از صمیم دل رابطه متعهدانهای با او داشته باشی.»
آتیشا بر این نکته تاکید کرده است. او بارها گفت که به تمام ۱۵۵ استادی که داشته به یک اندازه و خالصانه تعهد داشته است.
«سپس باید به قول شرف خود که برای تحقق ده عمل سازنده خوردهای و پیمانی که بستهای وفا کنی. برای قول خود همان قدر ارزش قائل باش که برای چشمانت قائلی. مانند فیلی وحشی که زنجیر میگسلد، وابستگی خود را به این دنیا قطع کن. آن گاه گوش سپردن، تأمل و تمرکز را گرد هم آور و به هر سه عمل کن. برای تقویت این اعمال تمرین هفت اندام را به کار ببر. این راه ایجاد نیروی مثبت برای رسیدن به شایستگی است. وقتی که اینها را انجام بدهی، بودا شدن در یک قدمی تواست.»
دالایی لامای پنجم گفت که اگر شاگردی صالح را استادی صالح راهنمایی کند، بودا شدن (روشنضمیری) در دستان او است. میلارپا هم گفته است که اگر شاگردی صالح به تعالیم درست استادی صالح عمل کند، بودا شدن از او دور نخواهد بود؛ روشنضمیری در درون است. با این حال باید همیشه تاکید کرد که معلم مذهبی باید صلاحیت لازم را داشته باشد.
«این شادی است؛ خوشی است. پسر عزیزم، اگر به این صورت عمل کنی، همه خواستههایت تحقق مییابد.»
این تعالیم برای رام کردن ذهن بسیار سودمند هستند. آنها ذهنی سرسخت را انعطافپذیر میسازند. ضرب المثلی میگوید: «نه مانند مشکی باش که کره درون آن است و نه چون سنگریزه درون نهر.» مشک هر قدر کره داخل آن باشد نرم نمیشود. سنگریزه هم هر قدر در آب بماند نرم نمیشود.
از آن روز به بعد، مرد جوان دارمای ناب را که با هشت احساس دنیایی کودکانه آمیخته نبود به کار بست.
ما باید بکوشیم همین کار را بکنیم. هر چه از تعالیم بیشتری آگاه بشویم، باید به آنها بیشتر عمل کنیم و وجود خود را به واسطه آنها پرورش دهیم و مانند سنگریزههای جویبار نباشیم که هیچ گاه نرم نمیشوند.
پیرمرد میگوید: «من این تعالیم را از پیشکسوتان معنوی ام شنیدهام و تجربههای خودم نیز درستی آنها را ثابت کرده است. باشد که این آموزهها برای خوشبختی موجودات ذیشعور بیشماری مفید واقع شود.»
نویسنده متن خود را اینگونه به پایان میرساند:
من دارما را چندان تمرین نکردهام و تجربهام از آن کافی نیست، با این حال از آن جا که موجودات ذیشعور طبایع گوناگونی دارند، شاید این تعالیم برای بعضی سودمند باشد. من با امید آن که این نوشته برای اذهان شماری از موجودات محدود مفید واقع شود، با صداقت و انگیزهای خالص آن را به قلم آوردم. تعالیم مربوط به ناپایداری حیات صرفاً داستانی جذاب که من از خود ساخته باشم نیست، بلکه براساس «چهار صد بند شعر» نوشته شده به قلم آریادوا (Aryaveda) است.