مشکلات زندگی
موضوع مورد بحث امشب « کارکردن روی احساسات: چگونه با خشم مقابله کنیم» است. گمان میکنم دلیل اینکه ما اینجا جمع شدهایم تا درباره این مطلب گفتگو کنیم این است که تقریباً همه ما احساس میکنیم که در زندگی با مشکلاتی رو برو هستیم. میخواهیم خوشبخت باشیم. نمیخواهیم هیج مشکلی داشته باشیم اما دائم مجبوریم با مسایل مختلف دست و پنجه نرم کنیم. بعضی اوقات افسرده میشویم: به موانعی برمیخوریم و در کارمان احساس یأس به ما دست میدهد و موقعیت اجتماعی، وضعیت زندگی و شرایط خانوادگی برایمان طاقت فرسا می گردند. مشکل این است که آنچه را که میخواهیم بهدست نمیآوریم. میخواهیم موفق باشیم. طالب این هستیم که برای خانواده و شغل و حرفهمان فقط رویدادهای رضایت بخش بوقوع بپیوندند، اما این همیشه اتفاق نمیافتد. پس وقتیکه به این مشکلات برمیخوریم ناراضی میشویم. بعضی اوقات حوادثی برایمان اتفاق میافتد که انتظارش را نداریم، بطور مثال با افزایش سن بیمار میشویم یا سخت ضعیف میشویم و قوای بینایی و شنواییمان تحلیل میروند. بدون شک هیچکس نمی خواهد که اینها برایش اتفاق بیفتند.
در محیط کارمان با مشکل مواجه میشویم. بعضی مواقع نابسامانیهایی روی میدهد و در کارخود عقب میافتیم یا شکست میخوریم. این واقعاً از آن مسائلی است که دوست نداریم اتفاق بیفتد با این همه، چنین حوادثی روی میدهند. برخی اوقات دچار زیانهای دیگری میشویم، به خود صدمه میزنیم، تصادف میکنیم، بیمار میشویم. همه اینها مشکلاتی هستند که مرتباً اتفاق میافتند.
علاوه بر اینها با مشکلات روحی و عاطفی هم مواجه میشویم. ممکن است مایل نباشیم راجع به آنها صحبت کنیم یا آنها را با دیگران در میان بگذاریم. اما احساس میکنیم نکتههایی در مورد انتظاراتی که از فرزندانمان داریم یا دل نگرانیها و اضطرابهایی از این دست درون ما را مشوش می کنند و مشکلات بسیاری برایمان تولید مینمایند. ما اینها را « وضعیتها یا مشکلات مکررالوقوع و مهارنشدنی» یا: «سامسارا» مینامیم.
مشکلات مکررالوقوع و مهار نشدنی: سامسارا
رشته تحصیلی من ترجمه است و برای این کار آموزش دیدهام. بعنوان مترجم، برای کار ترجمه و سخنرانی در باره بودیسم به بسیاری از نقاط دنیا سفر کردهام. در این سفرها متوجه شدم که سوءتفاهمهای بسیاری در باره بودیسم وجود دارد. چنین به نظر میآید که بخش عمده این سوءتفاهمها به علت انتخاب نادرست واژههای انگلیسی است که برای ترجمه اصطلاحات و عقاید اولیه بهکار گرفته شدهاند. بسیاری از این واژهها در قرن گذشته توسط مبلغین دوران ملکه ویکتوریا انتخاب شده بودند و در زبان انگلیسی دلالت بر معانی دارند که درزبانهای آسیایی این دلالتهای ضمنی در بطن مفهوم این واژهها وجود ندارند. برای مثال، ما اینجا داریم در باره مشکلات صحبت میکنیم. این کلمه اغلب «رنج» ترجمه شده است. در نتیجه اگر ما بیاییم و بجای مشکل کلمه رنج را بهکار ببریم، وقتی درباره رنجها صحبت میکنیم بسیاری افراد اینطور برداشت میکنند که آیین بودیسم نسبت به زندگی نگرشی بدبینانه دارد زیرا معتقد است زندگی سراسر رنج است. ظاهرآً میگوید ما حق نداریم خوشحال باشیم. اگر با فردی که زندگی راحتی دارد و سالم و ثروتمند است صحبت کنیم و به او بگوییم « زندگی شما سراسر رنج است»، بی شک او حالت تدافعی میگیرد. ممکن است حتی دلیل بیاورد که «من یک دستگاه ویدیو، یک ماشین خوب و خانوادهای بسیار خوب دارم. من در زندگی هیچ رنجی ندارم. منظورتان چیست؟ »
چون ما کلمه رنج را بهکار بردهایم که واژه بسیار سنگینی است جواب آن فرد منصفانه است . اگر ما دراشاره به همین مفهوم بودایی[ بجای «رنج»] کلمه «مشکل» را بهکار میبردیم آنوقت به این شکل مطلب را ادا میکردیم: « فرقی نمیکند که شما چه کسی هستید، چقدر ثروت دارید یا چه تعداد فرزند، شما مثل همه افراد مشکلاتی در زندگیتان خواهید داشت.» این مطلب را هر کسی میتواند بپذیرد. بنابراین من باید مطالب بودایی سنت تبتی را با کلماتی متفاوت از آنچه معمولاً بهکار میبریم ترجمه کنم.
مشکلات غیرقابل کنترل تکرار شونده سامسارا هستند. وضعیتهایی که نمیتوانیم مهارشان کنیم و بطور مکرر اتفاق میافتند. برای مثال، دائماً احساس یاس داشتن، مضطرب و نگران بودن. اما «علل واقعی» اینها چیست؟ بودا میگفت ما نه تنها با «مشکلات واقعی» مواجه هستیم بلکه این مشکلات «درمانهای واقعی» هم دارند که میتوان بهکار گرفت تا مشکلات را متوقف کنند. طریقه متوقف کردن این مشکلات و حصول به «توقف کامل » آنها، دنبال نمودن «راه درست» است که منظور از آن پرورش «روشهای ذهنی درست» است برای درک و از بین بردن علتها. وقتیکه علل را از میان برداریم، مشکل را از میان برداشتهایم.
ریشه مشکلات: کوشش برای نیل به هویتی مستحکم
علت اصلی بروز اینگونه مشکلات مکررالوقوع و مهارنشدنی، که در زندگی با آنها روبرو میشویم، این است که از واقعیت بی خبریم. آگاه نیستم که واقعاً که هستیم، دیگران در واقع که هستند، معنی زندگی چیست و براستی در دنیا چه میگذرد. من در اینجا «نا آگاهی» را بجای «غافل بودن» بهکار میبرم. غفلت مثل این است که کسی به شما بگوید شما نادان هستید و نمیفهمید. برخلاف این من فکر میکنم صرفاً برخی چیزها را نمیدانیم. چون آگاه نیستیم این مجهولات باعث میشوند احساس ناامنی را در سطح روانی تجربه کنیم. به دلیل این احساس ناامنی میکوشیم که هویتی مستحکم، نوعی من، بهدست آوریم. بعبارت دیگر: «من نمیدانم که هستم و چگونهام، پس باید به چیزی واقعی و یا حتی خیالی در باره خودم وصل شوم و به خود بگویم که من این هستم، این واقعاً خود من است.»
بطور مثال ما میتوانیم به هویتی مانند پدر بودن خودمان چنگ بیاندازیم و بگوییم «من این هستم، یک پدر، فردی که باید در خانواده به او احترام گذاشت. فرزندان من باید با رویکرد خاص آمیخته با احترام و اطاعت با من روبرو شوند.» اگر ما جهت زندگیمان را بر محور هویت پدر بودن خود قرار بدهیم، واضح است که این موجب مشکلاتی خواهد شد. دلیلش این است که اگر فرزندان به این اصل احترام نگذارند، مشکل ایجاد میشود. در دفتر کارمان، مردم به چشم یک «پدر» و یا فردی که در سمت پدر بودن جلب احترام میکند، به ما نمینگرند. این هم ممکن است موجب رنجش ما شود. چطور است که در خانه من صاحب اختیار خانواده هستم اما در محل کارم سایرین به دیده حقارت به من نگاه میکنند حال آنکه من باید به آنها احترام بگذارم؟ اگر ما بیش ازحد بر هویت پدر بودن تکیه کنیم و بخاطر آن از همه کس انتظاراحترام ویژه داشته باشیم، ممکن است در محل کار هنگامی که دیگران مطابق این اصل رفتار نمیکنند ناراحت شویم.
میتوانیم هویت یک تاجر موفق را داشته باشیم : «من یک تاجر موفقم. من این چنین آدمی هستم و باید اینطور باشم.» اما، اگر کسب وکارمان با شکست روبرو شود یا بازارکارمان کساد شود، بکلی از درون متزلزل میشویم. برخی افراد اگر در تجارتشان شکست بخورند، خودکشی میکنند یا به انواع کارهای وحشتناک دست میزنند زیرا نمیتوانند ببینند که بدون حضور این نوع هویت پر زور، که خود را سخت به آن آویختهاند، باز هم زندگی ادامه خواهد یافت.
ما میتوانیم اساس هویت خود را بر نیروی مردانگی خود استوار کنیم: «من چنین هستم، خوش تیپ، جذاب و سرشار از نیروی مردانگی.» اما هنگامیکه سالخورده میشویم و نیروی جنسی ما رو به کاهش میرود، دیوانهوارعصبی میشویم. کسانی که چنین هویتی برای خود ساختهاند کاملاً خرد میشوند. آنها قادر نیستند ببینند که همه چیز در زندگی تغییر پذیر است و این هویت نیز دایم العمر نیست.
همچنین ممکن است خود را فرد سنت گرایی بدانیم که باید در همه موارد بر اساس اصول و شیوههای سنتی عمل کند. وقتیکه جامعه تغییر میکند و جوانان رفته رفته از سنتهایی که ما هویت خود را بر آنها بنا کردهایم فاصله میگیرند، این میتواند ما را بسیار خشمگین، بسیار رنجیده خاطر و بسیار ناراحت کند. آنوقت حتی زندگی در دنیایی که آداب و اصول سنتی چینی و روش زندگی سنتی ما را، که با آن بزرگ شدهایم، دنبال نمیکند قابل تصور نیست.
از سوی دیگر، ممکن است بعنوان یک فرد جوان، اساس هویت خود را بر مدرن بودن قرار بدهیم: «من یک فرد مدرن این دنیا هستم و نیازی به این آداب و رسوم سنتی ندارم.» اگر ما بر این هویت بیاویزیم و از سوی دیگر پدر و مادرمان هم اصرار داشته باشند که ما ارزشهای اخلاقی سنتی را رعایت کنیم و مطابق روشهای سنتی آنها، با آنها رفتار کنیم، بعنوان یک فرد مدرن ممکن است شدیداً احساس خشم و خصومت به ما دست بدهد. ممکن است که این را بیان نکنیم، اما درون خود حس میکنیم که چون هویت ما هویت یک فرد مدرن و امروزی است، لازم نیست که در روز سال نو چینیها به دیدن والدین خود برویم؛ لازم نیست این همه کارهای سنتی را انجام دهیم، آنوقت باز هم مشکلات بسیاری بروز میکنند.
ممکن است هویتمان بر اساس شغل و حرفهمان باشد. آنوقت اگر در حرفهمان شکست بخوریم درحالیکه خودمان را تنها مناسب همین یک حرفه فرض کردهایم، انعطاف نخواهیم داشت. اگرنتوانیم شغلمان را ادامه بدهیم، گمان میکنیم که دنیا به آخر رسیده است. متوجه نمیشویم که میتوان به حرفه دیگری روی آورد و مجبور نیستیم همیشه فقط یک شغل داشته باشیم.
به خاطر احساس امنیت است که ما به این هویتها چنگ میاندازیم. به نوعی تصویری به ما میدهند از اینکه چه کسی هستیم و در زندگی چه قواعدی را باید دنبال کنیم، و چه چیزهایی در زندگی طلب میکنیم. ما تمایل داریم فرض کنیم که این چیزها دایمی هستند، این نوعی استحکام است و این واقعیت من است. حقیقت این است که بخاطر این مفهومی که از وجود خویش میسازیم و این تصوری که از خود داریم، در راه حفظ این هویت با احساسات نگران کننده بسیاری روبرو می شویم. دلیل آن این است که در هر حال نسبت به هویت احساس عدم امنیت میکنیم وحس میکنیم که دائماً باید آن را بیان و ثابت کنیم.
بطور مثال، «من پدر خانواده هستم» پس برایمان کافی نیست که فقط بدانیم که پدرخانواده هستیم: باید اختیارداشتن خود را هم نشان بدهیم. باید قدرت خود را بر افراد خانواده اعمال کنیم ومطمئن باشیم که همه در اطراف ما عرض ادب میکنند، زیرا میخواهیم به همه ثابت کنیم که هنوز ما پدر خانواده هستیم. دانستن این حقیقت برایمان کافی نیست. اگر احساس کنیم خطری این هویت را تهدید میکند، ممکن است سخت حالت تدافعی به خود بگیریم، یا اینکه برای اینکه چیزی را در این باب ثابت کرده باشیم، به برخورد های تهاجمی و توهین آمیز متوسل شویم. « باید ثابت کنم که من چه کسی هستم. باید نشان بدهم که هنوز رفتاری مردانه دارم و جذابم» بنابراین باید برویم همسر دیگری اختیار کنیم، یا با زنی جوان رابطه عشقی بر قرار کنیم تا خوب ثابت کرده باشیم که ما این هستیم و اینگونه زندگی میکنیم.
احساسات و رویکردهای آزاردهنده
امیال مفرط
رویکردها و احساسات آزاردهنده، حالتهای ذهنی هستند که بروز مینمایند و ما میکوشیم که بوسیله آنها هویت خود را ثابت کنیم یا استحکام بخشیم. این احساسات آزار دهنده میتوانند چند گونه باشند، بطور مثال میتوان از احساس گرایش و میل مفرط نام برد. امیال مفرط وقتی بروز میکنند که ما حس می کنیم که برای اثبات هویت خود به این نیاز داریم که چیزی را بهدست بیاوریم یا در دسترس خود نگه داریم. مثلاً اگر هویت من این است که بعنوان پدر و بزرگتر خانواده با خود فکر میکنم: « باید به من احترام بگذارند، باید بچه ها برای سال نو به دیدنم بیایند واز آنچه من میگویم اطاعت کنند.» به نوعی حس میکنم اگر به اندازه کافی مورد احترام قرار گیرم احساس امنیت خواهم کرد. البته چنانچه مورد احترام واقع نشوم سخت آزرده و عصبانی میشوم.
همچنین ممکن است فکر کنم هویت من این است که «من آدم خوش شانسی هستم و باید همیشه شانس بیاورم، موفق باشم و در بازی ماجانگ همیشه پیروز شوم.» اگر این هویت من باشد پس اینطور حس میکنم که اگر در بازی ماجانگ و در انواع قمار برنده شوم اینها برای من آسودگی خاطر به ارمغان میآورد. یا اینکه ممکن است دائم به فالگیرها مراجعه کنم یا در معبدهای بودایی چینی چوبهای شانس را پرتاب کنم تا جواب مناسب را بگیرم ومطمئن شوم که من پیروزم. در واقع در توانایی کاریم آنقدر اعتماد به نفس ندارم که احساس کنم موفق خواهم شد. دائم در پی این هستم که نشانههای دیگری دال بر موفقیت نهایی خود بدست بیاورم، نشانههایی از سوی خدایان یا دلایلی از هر فردی که بتواند حس اطمینان را در من بهوجود آورد، در نتیجه مدام ناگزیربه این شیوهها متوسل میشوم.
شاید هم فردی باشم که حس کند «من در محل کارم صاحب اختیارهستم. تمایل به قدرت دارم و قدرت داشتن به من اعتماد به نفس میدهد.» این رویکرد میتواند از چند منشاء روانی مختلف سرچشمه بگیرد. یکی آنکه من فرد قدرتمندی هستم و دیگر آنکه در اصل اینطور نیست و من احتیاج دارم قدرت داشته باشم تا احساس قدرتمندی را در خود تقویت کنم. لذا در چنین مواردی معمولاً حس میکنیم که «اگر درمحل کارم همه افراد را وادار کنم که از من اطاعت کنند و کارها را به میل من انجام دهند امنیت خاطر خواهم داشت.» یا اگر در خانه چند خدمتکارداشته باشیم ، برای اثبات موضع قدرت خود به آنها جذب این عقیده می شویم که خدمتکارهای من باید هر کاری را دقیقاً مطابق روش من انجام دهند. حتی ممکن است که شروع کنم به دستور دادن تا کارهای غیرضروری انجام دهند و این همه فقط برای این است که ثابت کنم اختیار در دست کیست.
همچنین، انسان ممکن است شیفته جلب توجه بشود. بعنوان یک فرد جوان گاه ممکن است با خود فکر کنیم:« هویت من این است که من یک جوان مدرن، امروزی، شیکپوش و خوش لباس هستم و اگر بتوانم دائم با آخرین مد لباس، جدیدترین ویدیوها، آخرین کاستهای موسیقی و تازهترین چیزهایی که در نشریات مد چاپ میشود همراه باشم اینها هویت مرا حفظ میکنند.»
راههای مختلف بیشمار، و چیزهای گوناگون فراوانی وجود دارند که شخص میتواند بر آنها تکیه کند و احساس کند که اگر خود را با آنها احاطه کند مثلاً مقدار کافی ثروت، مقدار کافی دارایی ، مقدار کافی قدرت، یا مقدار کافی توجه و عشق به امنیت روانی دست مییابد. آنچه مسلم است این روش به نتیجه نمیرسد. در حقیقت اگر این روش مؤثر بود، در یک مقطع شخص باید حس میکرد که حالا به اندازه کافی به آنچه که میخواهم رسیدهام و کاملاً راضی هستم. اما میبینیم که هرگز به این نقطه نمیرسیم و احساس نمیکنیم که به آن حد کافی رسیدهایم و دایم میخواهیم بیشتر و بیشتر داشته باشیم و وقتیکه به بیشترین اندازه نمیرسیم خشمگین میشویم. خشم و عصبانیت از راههای مختلف سراغ ما میآید.
تنفر و خصومت
مکانیسم های دیگری که ما به منظور حفاظت از هویت به ظاهر مستحکم خود بهکار میبریم عبارتند از تنفر، خصومت و خشم : «اگر من بتوانم بسیاری چیزهای خاصی را که دوست ندارم و هویت مرا تهدید میکنند، از خودم دور کنم احساس امنیت خاطر میکنم. در نتیجه اگرهویت من بر پایه دیدگاههای سیاسی، نژادی و فرهنگیام باشد، به خود میگویم: « من وقتی احساس امنیت خاطر میکنم که از هر فردی که دیدگاهی مخالف با دیدگاه من داشته باشد، رنگ پوستش با من یکی نباشد و مذهبش با مذهب من فرق کند فاصله بگیرم.» یا اگر پیشخدمتهای من کارها را اندکی متفاوت با روش من انجام میدهند یا کسانی که در دفترم کار میکنند کارها را کمی مغایر میل من به انجام میرسانند، احساس میکنم « فقط اگر میشد کارهایشان را تصحیح کنم و روش آنها را تغییر بدهم احساس امنیت میکردم.» دوست دارم کاغذهای روی میزم به طریق خاصی منظم بشوند، اما آن شخص در دفترم همه چیز را طور دیگری مرتب میکند. ما به نوعی این گونه تفاوتها را تهدید آمیز تلقی میکنیم: «فقط اگر میشد وادارشان کنم به طریق من عمل کنند خیالم راحت می شد.» چه فرقی میکند که به کدام طریق؟ ما با این روش خود با دیگران از در خصومت وارد میشویم زیرا میخواهیم هر چه ما را از هویت خود دور میکند از سر راهمان برداریم.
یا وقتیکه هویت خود را بر این قرار میدهیم که فردی هستیم که همیشه کارمان صحیح است، هنگامیکه کسی ما را مورد تأیید قرار ندهد یا از ما انتقاد کند فوراً حالت دفاعی پیدا میکنیم و عصبانی میشویم یا رفتاری خصومتآمیز نشان میدهیم . بجای آنکه انتقاد این شخص را با امتنان بپذیریم و از آن برای رشد و پیشرفتمان استفاده کنیم ـ یا حتی اگر انتقاد درستی نیست، بجای اینکه از فرصت استفاده کنیم، کار خود را بسنجیم و مطمئن شویم که اشکالی در آن نیست ـ- با بیانی سخت به طرف مقابل حمله میکنیم یا با روشی خصومتآمیز و منفعلانه با او روبرو میشویم، نسبت به او بیتوجهی میکنیم و صحبتمان را با او ناتمام میگذاریم. ما به این ترتیب عمل مینماییم زیرا تا حدی احساس عدم اطمینان میکنیم و اینکه مورد تهدید قرار گرفتهایم. فکر میکنیم که آن شخص «من» را، که همیشه بر حق بودهام، ندیده گرفته و برای حفظ تمامیت این «من» مستحکم، او را مردود میشماریم.
ساده لوحی کوته فکرانه
مکانیسم دیگر، کوته فکری ناشی از سادگی میباشد که در اصل دیواری است که دور ما کشیده میشود: « اگر چیزی مرا تهدید کند، یا هویت مرا زیر سؤال ببرد، بسیار خوب، من هم اینطور وانمود میکنم که اصلاً چنین چیزی وجود خارجی ندارد.» گاه با خانوادهمان درگیری داریم، یا در محل کارمان با مشکلاتی مواجهیم اما با قیافهای کاملاً بیتفاوت به خانه بر میگردیم، گویی که چیزی ما را نمیآزارد. نمیخواهیم با کسی دربارهاش صحبت کنیم؛ فقط تلویزیون را روشن و تظاهر میکنیم هیچ مسئلهای وجود ندارد. این رویکردی کوته فکرانه است. بچههایمان مشکلاتی دارند و میخواهند با ما مطرح کنند اما ما آنها را از خود میرانیم. « هویت من این است که در خانواده من هیچ مشکلی وجود ندارد، خانواده من کامل و بیعیب است و تمام ارزشهای سنتی خود را حفظ کرده است. شما چطور میتوانی حتی تصور کنی که مشکلی وجود دارد و تمام این تعادل را بههم بریزی» حس میکنیم که تنها راه مقابله این است که وجودش را به کل انکار نماییم. این نوع رویکرد به مسایل ساده لوحی کوته فکرانه نامیده میشود.
انگیزههایی که به ذهنمان خطور میکنند بیان کننده کارما هستند
هنگامیکه دچار این گونه احساسات تشویش آمیز میشویم، آنچه که اتفاق میافتد این است که انگیزههای مختلفی به ذهنمان راه مییابند. این همان چیزی است که کارما بدان اشاره میکند. «کارما» به معنی سرنوشت یا قضا و قدر نیست. متاسفانه، بسیاری افراد آن را به این معنی میشناسند. اگر کسی در کسب و کارش با شکستی روبرو شود یا با ماشینی تصادف کند ممکن است بگوییم «خب، چه بدشانسی، کارمای او این بود.» تقریباً مثل این است که بگوییم « این خواست خدا است.»
دربحث کارما، ما راجع به اراده خداوند و سرنوشت صحبت نمیکنیم بلکه به انگیزهها و محرکهای ذهنی مختلفی که برای انجام برخی کارها به ذهنمان خطورمیکنند میپردازیم. بعنوان مثال، محرک ذهنی که باعث شد تصمیم خاصی درباره کارمان به فکرمان خطور کند اما نهایتاً تصمیم خوبی نبود. یا انگیزهای باعث میشود که به فرزندانم این را تحمیل کنم که احترامشان را نسبت به من نشان دهند. یا انگیزه اینکه در محیط کار به کارکنان پرخاش کنم که کارها را باید به روش من انجام دهند. انگیزه دیگری ممکن است ذهن مرا تحریک کند که قیافه بیتفاوتی به خودم بگیرم، تلویزیون را روشن کنم و حتی به حرفهای دیگران گوش ندهم. اینگونه محرکها، یا کارماها، از فکرمان میگذرند و ما آنها را عملی میکنیم و آنها باعث تولید مشکلات مهارناپذیر مکررالوقوع میشوند. این ساختار است.
امکان دارد که این مشکل را داشته باشیم که دائماً نگران موقعیت شغلیمان باشیم یا نگران خانوادهمان. این بر اساس متصل بودن به هویت ثابتی است که میگوید:« من باید حتماً موفق باشم و خانواده و جامعه را با موفقیت خود خشنود کنم.» ما میکوشیم تا از این هویت خود با انکار اضطرابی که تحمل میکنیم دفاع نماییم. ذهن و دلمان را بسته نگاه میداریم. آنوقت علیرغم تمام مشکلاتی که در خانه و در محیط کار با آنها روبرو هستیم، این اضطرابها را در زیر ظاهری آرام پنهان میکنیم و همه ماسکی بر چهره داریم اما همه این نگرانیها و فشارها در درون ما وجود دارند که بعداً ممکن است بصورت یک انگیزه منفجر کننده به صحنهای خشونت آمیز بینجامد. اغلب موارد این خشونت دامنگیر عضوی از خانواده یا فردی در محیط کار میشود که ممکن است در کل قضیه دخالت چندانی نداشته باشد. آنوقت مسأله مشکلات عظیمتری ایجاد میکند.
اینها مکانیسمهای مختلفی هستند که مشکلات مکررالوقوع و مهارناپذیر برایمان تولید میکنند. به این ترتیب مشاهده میکنیم که قضیه به وجود احساسات مختلف درون ما مربوط میشود و این سؤال پیش میآید که آیا احساسها زایئده مشکلات هستند؟ و آیا همه احساسات برای ما مشکل میآفرینند.
احساسات سازنده
لازم است که میان احساساتی که بسیار مثبت و سازندهاند مانند عشق، صمیمیت، محبًت، مدارا، صبر و مهربانی-و احساسهای منفی و مخرب مثل شیفتگی مفرط، خصومت، کوته فکری، غرور، تکبر، حسادت و غیره تفارت قائل شویم. در زبانهای پالی، سانسکریت و تبتی لغتی برای احساسات نداریم. در این زبانها میتوانیم از احساسهای مثبت و احساسهای منفی صحبت کنیم. اما چنانکه در زبان انگلیسی مشاهده میکنیم، یک واژه عام که به همه احساسها دلالت کند، وجود ندارد.
وقتیکه به احساسات و رویکردهای خاصی اشاره میکنیم که در هنگام بروز ما را ناراحت و مشوش میکنند، اینها احساسات و رویکردهای آزاردهنده میباشند. بطور مثال، ممکن است نسبت به کسی یا چیزی احساس شیفتگی یا وسواس داشته باشیم که ما را ناآرام کند. ممکن است بیش از حد نگران جلب احترام دیگران باشیم یا خواهان بهدست آوردن عشق، توجه یا تأیید از جانب فردی باشیم که به او وابستهایم و اگر او ما را تأیید و تحسین کند احساس لیاقت و امنیت خاطر به ما دست میدهد-ـ همه این مشکلات رویکردهای آزاردهنده احساسی هستند که ناشی از اشتیاق افراطی میباشند. هر وقت که در خود احساس خصومت میکنیم، حالت پریشانی به ما دست میدهد، اگر کوته فکر باشیم، درون خود احساس ناآرامی میکنیم. تمام این رویکردها مشکل آفرین هستند. بنابراین، ما باید احساسات منفی را از احساسات مثبت، مانند عشق، جدا کنیم.
عشق، در سنت بودایی، اینطور تعریف شده: احساس مثبتی است که بواسطه آن ما خوشبختی و عوامل خوشبختی را برای دیگران آرزو میکنیم. این نکته، بر این اصل استوار است که ما همه با هم برابریم و همه افراد بطور مساوی خواهان خوشبختی هستند و هیچکس نمیخواهد مشکلی داشته باشد. هر فردی حق دارد که خوشبخت باشد. مراقبت کردن ازدیگران و گرامی داشتن آنها به همان نحوی که خود را در خور آن میبینیم، عشق محسوب میشود. نوعی ملاحظه این است که دیگران خوشحال باشند بدون توجه به اینکه آنها چه کاری انجام میدهند. همانند عشق مادری است که حتی اگر کودک او لباسش را کثیف کند یا در آغوشش استفراق کند همچنان کودکش را دوست دارد. استفراق کودک، که موجب کثیف شدن لباس مادر شده، از عشق او به کودک نمیکاهد. مادر باز هم همان توجه را نسبت به فرزندش دارد وخواهان خوشبختی او است. در حالیکه اغلب آنچه را که عشق مینامیم بیان کننده وابستگی و نیاز است تا عشق واقعی. « من به تو عشق میورزم» معنی میشود به اینکه «من به تو نیاز دارم، هرگز مرا ترک نکن، بدون تو نمیتوانم زندگی کنم و تو بهتر فلان کار و بهمان کار را انجام میدهی، شوهر یا زن خوبی برای من باش ؤ در روز عشاق برایم گل بیاور و فقط کارهایی را انجام بده که من دوست دارم. و اگر آنچه من میخواهم انجام ندهی، خب آنوقت من از تو بیزار میشوم چون کاری که من میخواستم را انجام ندادی و وقتیکه به تو نیاز داشتم به فکر من نبودی.»
چنین رویکردی احساسی آزاردهنده است و بیانگر نگرش بودایی به عشق نیست. عشق توجه به دیگران است صرفنظر از اینکه برایمان گل بفرستند یا نه؛ به حرفمان گوش بدهند یا ندهند؛ نسبت به ما با مهربانی و گشادهرویی رفتار کنند یا رفتاری بسیار بد داشته باشند و حتی طردمان کنند. عشق یعنی اینکه ما خواهان سعادت آن فرد باشیم. باید این را درک کنیم که وقتی در باره عشق و احساساتی شبیه به آن صحبت میکنیم همانطور که نوع مثبت آن وجود دارد نوع آزاردهنده آن هم موجود میباشد.
همیشه خشم احساسی است ناهنجار
سرانجام به موضوع خشم میپردازیم. خشم چه گونه چیزی است؟ خشم همیشه آزار دهنده است. هیچکس بواسطه خشمگین شدن به خوشحالی بیشتری دست نمییابد. عصبانیت در ما احساس بهتری ایجاد نمیکند و غذا به مذاقمان خوشمزهتر نمیشود. وقتی عصبانی و ناراحت هستیم احساس آرامش نمیکنیم و راحت نمیخوابیم. خشم، لزوماً با داد و فریاد و پرخاش کردن توأم نیست. اگر در باطن از وضعیت کاری یا خانوادگی خود شدیداً عصبانی باشیم، این میتواند باعث سوءهاضمه شدید یا زخم معده یا بیخوابی شود. با نگاه داشتن خشم در درون خود، ممکن است با مشکلات بسیاری روبرو شویم، اگر عملاً این خشم را بروز دهیم و با نگاهها و حرکات خصومت آمیز با اطرافیان مواجه شویم، حتی سگها و گربهها هم تمایلی به ماندن در کنار ما نخواهند داشت. به دلیل خشم ما، آنها رفته رفته از ما دوری میجویند، زیرا عصبانیت ما آنها را معذب میکند وآنها احساس ناراحتی میکنند.
هیچ مزیت واقعی بر خشم مترتب نیست. اگر خشم ما تا جایی اوج بگیرد که از کوره دربرویم و با نفرین و ناسزا آنرا سر دیگران خالی کنیم، آیا واقعاً احساس بهتری میکنیم؟ آیا اگر ببینیم که دیگری را رنجاندهایم یا عصبانی کردهایم حالمان بهتر میشود؟ یا اگر آنقدرعصبانی شویم که با مشت به دیوار بزنیم. آیا مشت زدن به دیوار احساس بهتری به ما میدهد؟ البته که نه، دردناک است. در واقع خشم به هیچ صورت کاری برای ما نمیکند. اگر پشت ترافیک مانده باشیم و به علت عصبانیت شروع کنیم به بوق زدن و دشنام دادن و به دیگران پرخاش کردن، چه فایدهای خواهد داشت؟ احساس خوبی خواهیم کرد؟ آیا واقعاً باعث خواهد شد که ماشینها سریعاً به حرکت درآیند؟ نه، فقط باعث میشود آبروی خودمان را ببریم و دیگران بگویند «این ابله کیست که اینقدر بوق میزند؟» خشم واقعاً علاج مشکل نیست.
آیا تجربه کردن خشم اجتناب ناپذیر است؟
اگر رفتارهای آزاردهندهای مانند خشم و رفتارهای بدون اندیشه مربوط به آن، مانند داد زدن و پرخاش کردن، یا خود را از دیگران دور نگهداشتن و آنها را از خود طرد کردن، ریشه مشکلات ما باشند، آیا ما همیشه این مشکل را با آنها خواهیم داشت؟ آیا ناگریزیم همیشه این نوع احساس را در خود تجربه کنیم؟ نه، این طور نیست، زیرا احساسات مخرب بخش طبیعی ذهن ما نیستند. اگر چنین بود بایستی ذهنمان دائم مغشوش و پریشان باشد. حتی در موارد بسیار وخیم مشاهده میکنیم که لحظاتی هست که شخص دچار احساسات خشمگنانه نمیشود. بعنوان مثال وقتیکه میخوابیم خشم را احساس نمیکنیم.
بنابراین احتمال دارد که در لحظاتی خاص احساسات مخربی همچون خشم، خصومت و رنجش وجود نداشته باشد. این نشان میدهد که این احساسات مخرب همیشگی و دایمی نبوده و بخش طبیعی ذهن ما نیستند در نتیجه میتوان از دست آنها رها شد. اگر ما به علت وجود خشم پایان بدهیم ـ – البته نه بطور مصنوعی بلکه در عمیقترین سطح ـ مسلماً میتوانیم بر احساس رنجش خود غالب شویم و ذهنی آرام داشته باشیم.
این بدان معنا نیست که ما باید تمام احساسات و عواطف خود را از بین ببریم و مثل دکتر اسپاک در فیلم استار ترک (Star Trek) تبدیل به یک کامپیوتر یا آدم ماشینی فاقد احساس بشویم. بلکه، منظور ما حذف کردن احساسات منفی و مخرب میباشد، یعنی آن دسته از رویکردها و احساسها که ناشی از سردرگمی میباشند و علتشان این است که ما، در واقع، راجع به خود آگاه نیستیم و نمیدانیم که هستیم. تعلیمات بودایی دارای روشهای بسیار ارزشمندی هستند که میتوانند در این مورد به ما کمک کنند.
تسلط بر احساس خشم: تغییر درکیفیت زندگی
قبل از هرچیز، برای ایجاد تغییر در خودمان و از میان برداشتن خشم و سایر احساسات و رویکردهای آزاردهنده، باید انگیزهها و محرکهای خاصی داشته باشیم که ما را به انجام این کار وادار نمایند. اگر دلیلی برای این اقدام نداشته باشیم، اصلاً برای چه باید بدنبال این کار برویم؟ پس داشتن یک انگیزه خاص ضروری است.
می توان قدم اول برای ایجاد این انگیزه را از اینجا شروع کرد که با خود فکر کنیم: « من میخواهم از زندگی خشنود باشم و با مشکلات مواجه نشوم. خواستهام این است که کیفیت زندگیم را بهبود دهم. در حال حاضر، زندگیم زیاد خوشآیند نیست چون دایم در درونم احساس رنجش و بیزاری میکنم. اغلب اوقات عصبانی هستم. شاید بروی خودم نیاورم اما این رنجش در درونم وجود دارد و ناراحتم میکند و در تمام اوقات آزارم میدهد و این اصلاً زندگی با کیفیتِ مطلوب نیست. بعلاوه، این خشم مداوم مرا دچار سوء هاضمه کرده و احساس سلامت نمیکنم. حتی نمیتوانم غذاهای مورد علاقهام را به راحتی بخورم.»
از همه اینها که بگذریم، کیفیت زندگیمان چیزی است که بهدست خودمان بنا نهاده میشود. یکی از مهمترین اندرزهای بودا این است که ما میتوانیم کیفیت زندگیمان را در دست خود بگیریم. ما محکوم نیستیم که تمام عمر را در بدبختی سر کنیم. ما این توان را داریم که مشکلاتمان را حل کنیم.
سپس باید فکر کنیم: « من نه تنها مایلم که زندگیم همین حالا یا برای این لحظه و مدتی کوتاه، از کیفیت بهتری برخوردار باشد، بلکه میخواهم زندگیم در دراز مدت هم بهتر از این باشد. نمیخواهم بگذارم که اوضاع آنقدر بد شود که حتی از این هم که هست بدتر شوند. چون، بعنوان مثال، اگر از احساس تنفر و خصومت در درون خود جلوگیری نکنم، بدتر خواهد شد و ممکن است به زخم معده دچارم کند؟ یا ممکن است از خشم منفجر شوم و بهکارهای وحشتناکی دست بزنم، مثلاً دیگران را نفرین یا طلسم کنم یا به نابودی آنها تمایل پیدا کنم. این موجب خواهد شد که طرف مقابل هم من و خانوادهام را نفرین کند. ناگهان به خود میآییم و میبینیم که یک سناریوی کامل برای یک فیلم سینمایی یا ویدیویی درست کردهایم.»
اگر پیشاپیش فکرکرده و به این نتیجه رسیده باشیم که این چیزی است که نمیخواهیم اتفاق بیفتد، روی آن کار میکنیم و سعی مینماییم که خشونت را از میان برداریم تا مشکل شکل نگیرد. بعلاوه، حتی ممکن است خود را تشویق کنیم بطوریکه نه تنها دامنه این اختلاف را کوتاه کنیم بلکه بکلی تمام مشکل را حل کنیم ، زیرا تنفر و خصومت هر چند خفیف باشند خوشآیند نیستند: «من باید تصمیم جدی بگیرم که خود را از شر همه این مشکلات خلاص کنم.»
عزم به رهایی
معمولاً آنچه من آن را «عزم به رهایی» مینامم به عبارت «دوری گزیدن» ترجمه شده که این ترجمه تا حدی گمراه کننده است. این معنا را میرساند که ما بطور کلی باید از همه چیز صرف نظر کنیم و در غاری در انزوا بهسر ببریم. اما آنچه ما در اینجا پیشنهاد میکنیم این نیست. ما میگوییم باید با مشکلاتمان منصفانه و شجاعانه رو برو رو شویم و متوجه شویم که چقدر احمقانه است که با این مشکلات زندگی کنیم پس باید تصمیم بگیریم :« نه، من نمیخواهم به این شکل بهزندگیم ادامه دهم. دیگر بس است، حوصلهام را سر میبرند؛ بیش از اندازه مشکل داشتهام؛ باید از این مخمصه بیرون بیایم.»
در اینجا رویکرد مورد نظر این است که اراده خود را به رها شدن ازاین مشکلات معطوف کنیم، همزمان با آن تمایل به تغییر الگوهای آزاردهنده فکری، رفتاری و گفتاری گذشته را پیدا کنیم. این مهمترین نکته است. تا وقتیکه برای این تغییر عزممان جزم نشده باشد، همه انرژیمان را صرف این کار نخواهیم کرد. تا وقتیکه تمام انرژیمان را در این راه صرف نکرده باشیم، کوششهای ما برای رهایی نیمه تمام باقی خواهند ماند. همیشه در جستجوی خوشحالی و خشنودی خواهیم بود، بدون آنکه حاضر باشیم چیزهایی مانند احساسات و عادات منفی را که در راه رسیدن به هدفمان از دست بدهیم. این روش هرگز موفقیت آمیز نخواهد بود. بنابراین، بسیار مهم است که شخص ابتدا این اراده قوی را در خود پرورش دهد و مصمم باشد مشکلات را پشت سر بگذارد و آنها و موجبات آنها را متوقف کند.
در سطحی بالاتر، ما باید با خود اینطور فکر کنیم که: « من باید خشم خود را از بین ببرم، نه تنها بخاطر خودم، بلکه بخاطر سایرین که در اطرافم هستند. بخاطر خانوادهام، دوستانم، همکارانم و جامعهام. حتماً باید این خشم را از بین ببرم. باید برای رعایت دیگران هم که شده بر خشم خود مسلط شوم. من مایل نیستم که باعث ناراحتی و درد سر آنها شوم. بروز دادن خشمم نه تنها موجب سرشکستگی خود من میشود، بلکه ممکن است برای تمام خانوادهام موجب سرافکندی شود. پس برای ملاحظه آنها هم که شده، باید یاد بگیرم چگونه این خشم را کنترل کنم و آن را از میان بردارم.
میتوان انگیزشی حتی قویتراز این هم در خود ایجاد نمود، به این ترتیب که با خودمان بیندیشیم که: « من باید این خشم را از بین ببرم زیرا مرا از احسان به دیگران باز میدارد. اگر دیگران، از جمله فرزندانم یا همکارانم یا والدینم به کمک من نیازمند باشند، و من دائم ناراحت باشم یا به واسطه خشم و خصومت آزرده باشم، چگونه میتوانم به کمک آنان بشتابم؟» از آنجا که این مانع بزرگی در این راه بهوجود می آورد، حائز اهمیت است که هر چه بیشتر روی احساساتمان کار کنیم و صادقانه این انگیزهها را در سطوح مختلف در خود تقویت نماییم.
هر قدر روش خشم زدایی ما پیشرفته و کامل باشد، تا انگیزهای قوی برای اجرای آن نداشته باشیم کار را شروع نخواهیم کرد و اگرروشی را که آموختهایم عملاً بهکار نبریم، از دانستن آن چه حاصلی بدست خواهد آمد؟ بنابراین اولین گام این است که به انگیزه فکر کنیم.
روش تسلط یافتن بر خشم
برای از میان بردن خشم و عصبانیت چه روشهای عملی وجود دارد؟ گفته میشود که خشم عبارت است از حالت آشفتگی ذهنی که ذهن را به ایجاد تعرض به افراد یا اشیاء متمایل مینماید. اگر ما روی فردی، حیوانی یا شیئی تمرکز کنیم که مورد علاقه ما نیست و خواهان آزار رساندن و آسیب وارد کردن به او (آن ) باشیم، یا بخواهیم با توسل به زور او (آن) را تغییر بدهیم این حالت ما خشم نامیده میشود. پس خشم حالتی عاری از تحمل و خارج از حیطه حوصله است که با احساس آزار رساندن به هر چه که خارج از تحمل ما است توأم میشود. نقطه مقابل آن صبوری است، که درست مخالف جهت تحمل ناپذیری و مساوی با عشق است. از آنجا که بواسطه عشق خواهان سعادت و شادی دیگران میشویم، عشق درست در نقطه مخالف احساس تمایل به آزار دیگران واقع میشود.
غالباً ما در موقعیتهایی عصبانی میشویم که چیزی مخالف میلمان اتفاق میافتد. مردم آنطوری که میل ماست رفتار نمیکنند. بطورمثال، به ما احترام نمیگذارند، یا در محیط کار به دستورات ما عمل نمیکنند، یا قول میدهند که کاری برایمان انجام دهند اما به قولشان عمل نمیکنند. چون کاری که ما انتظار داشتهایم انجام نمیدهند، سخت از دستشان عصبانی میشویم. مثال دیگر این است که فردی در کار ما دخالت میکند، این از آن مواردی است که برای ما خوشایند نیست. اما شیوههای مختلفی وجود دارد که توسط آنها میتوانیم در چنین شرایطی ، بدون عصبانی شدن مشکل را رفع کنیم.
راهنمایی شانتیدوا در مورد پرورش حس شکیبایی
شانتیدوا، یکی از استادان بلند مرتبه قرن هشتم در هندوستان راهنماییهای فکری متعددی در این مورد ارائه میدهد. سعی میکنم یکی از گفتههای او را نقل کنم. او میگوید: «اگر در موقعیت دشواری قرار بگیریم و برای تغییر وضعیت کاری از دستمان برآید دیگر نگرانی و عصبانیت برای چه؟ باید وضعیت را تغییر داد. اما اگر ببینیم که هیچ کاری از دستمان برنمیآید، باز هم نگرانی و عصبانیت برای چه؟ با عصبانی شدن ما که مشکل حل نمیشود.»
مثلاً، قرار است با هواپیما از اینجا، پننگ، به سنگاپور پرواز کنیم، اما وقتی به فرودگاه میرسیم متوجه میشویم که بیش از گنجایش بلیط فروختهاند وهواپیما پر است. در اینجا موردی برای عصبانی شدن وجود ندارد. عصبانیت ما باعث نخواهد شد که جایی در هواپیما باز شود. اما برای تغییر دادن وضعیت کاری هست که میتوانیم انجام بدهیم. میتوانیم با پرواز بعدی خود را به مقصد برسانیم. عصبانی شدن برای چه؟ فوراً برای پرواز بعد جا رزرو میکنیم، به دوستمان در سنگاپور تلفن میزنیم و میگوییم که تأخیر داریم و موضوع را خاتمه میدهیم. این یک راه حل مشکل است. اگر تلویزیون ما کار نمیکند، لگد زدن به تلویزیون و نا سزا گفتن برای چه؟ تلویزیون را تعمیر کنید. این بسیار واضح و بارز است. اگر کاری از دستمان بر میآید انجام میدهیم و دیگر جایی برای خشمگین شدن نمیماند.
گاه برای تغییر وضعیت هیچ کاری نمیتوان انجام داد، برای مثال اگر در ساعات شلوغ روز در ترافیک گیر کردهایم باید وضعیت را قبول کنیم. ما به اسلحه اشعه لیزری مجهز نیستیم که روی کاپوت اتوموبیل قرار دهیم تا تمام ماشینهای جلوتر را با اشعه درو کند یا به ما کمک کند از روی آنها پرواز کنیم، مثل کارتونهای ژاپنی. پس بهتر است با متانت مشکل را بپذیریم، و فکر کنیم که: «بسیار خوب من در ترافیک گیر کردهام، رادیو را روشن میکنم یا یک سی-دی میگذارم و به برخی تعلیمات بودایی گوش فرا میدهم یا به کمی موسیقی زیبا گوش میکنم. « بیشتر مواقع، از قبل میدانیم که ممکن است با تراکم ترافیک مواجه شویم لذا کاست یا سی-دی با خود برمیداریم تا در راه به آن گوش دهیم. اگر بدانیم که ناگزیریم که در چنین شرایط ترافیکی رانندگی کنیم، میتوانیم بهترین روش استفاده از این اوقات را مد نظر قرار دهیم. میتوانیم در این دقایق به تفکر در مورد مسائل کاری یا خانوادگی خود بپردازیم و سعی کنیم راه حلهای خوبی برای مشکلات پیدا کنیم.
اگر برای تغییر یک وضعیت دشوار هیچ کاری از دستمان برنمیآید، پس بهتر است مدارا کنیم. اگر در تاریکی انگشت پایمان ضربهای دید، آیا بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن و فریاد زدن باعث التیام درد خواهد شد؟ در زبان امریکایی ما به این میگوییم «رقص درد.» آنقدر احساس درد میکنید که به رقص در میآیید و بالا و پایین میپرید اما حالتان بهتر نمیشود. در حقیقت کاری نمیشود کرد. تنها کاری که میتوان کرد این است که برگردید سر آن کاری که به آن مشغول بودید. درد موقتی است. کم کم خفیف میشود. قرار نیست تا ابد درد ادامه پیدا کند بالا و پایین جستن و جیغ و داد حال ما را بهتر نمیکند. خواستمان چیست؟ آیا میخواهیم همه دورمان جمع شوند و بگویند: « آخ طفلکی! پایت ضرب دیده؟» اگر کودکی به خودش صدمه بزند، خوب، مادرش میآید او را میبوسد تا حالش بهتر شود. آیا ما، مثل بچههای خردسال ،انتظار داریم که دیگران با ما چنین رفتاری داشته باشند؟
اگر هنگامیکه در صف اتوبوس ایستادهایم، فکر کنیم که این وضعیت موقت و گذرا است من برای همیشه شماره سی و دو یا شماره نهم درصف نخواهم بود، بالاخره نوبت من هم خواهد رسید، این کمک خواهد کرد که وضعیت را بهتر تحمل کنیم. از این زمان انتظار به گونهای بهتر استفاده کنیم. درهندوستان ضرب المثلی هست که میگوید: « انتظار کشیدن هم لطف خودش را دارد. این درست است زیرا وقتیکه در صف منتظر رسیدن اتوبوس هستیم، میتوانیم آن وقت را صرف این کنیم که ازحال افراد دیگر که در صف، یا در ایستگاه اتوبوس جمع شدهاند با خبر شویم و ببینیم در اداره یا در خانواده یا جاهای دیگر آنها در چه حال هستند. این کمک میکند که حس مردم دوستی و شفقت را در خودمان تقویت کنیم. اگر قرار است آنجا بایستیم، چه بهتر که بجای دشنام دادن و ناسزا گفتن از وقتمان برای کاری مفید استفاده کنیم.
یکی دیگر از اندرزهای شانتیدوا این است که « اگر فردی با یک چوب ما را کتک بزند، از دست کدام یک عصبانی میشویم؟ از دست آن فرد خشمگین میشویم یا از دست چوب؟» اگر به این پرسش بطور منطقی نگاه کنیم، قاعدتاً باید از دست چوب عصبانی شویم، چون ضربه چوب است که ایجاد درد می کند! اما این حرف در واقع بچگانه است. هیچکس از دست چوب به خشم نمیآید. ما نسبت به آن فرد خشمگین میشویم. به ترتیب، اگر عمیقتر فکر کنیم، آن فرد خود را در دست احساسات آزاردهندهاش قرار داده بود. پس اگر قرار است از دست کسی عصبانی شویم، باید از احساسات آزاردهندهاش خشمگین شویم چون آنها باعث اقدام او به کتک زدن ما شده بودند.
بعد باید با خودمان فکر کنیم :« حس آزاررسانی این فرد از کجا بهسراغ من آمد؟ نمیشود که از هیچ جایی نیامده باشد. من باید کاری کرده باشم که باعث خشم او شده باشد و او را تحریک کرده باشد که با چوب به من حمله کند. در رابطه با این مثال میتوان موردی را بهخاطر آورد من از کسی میخواهم کاری را برایم انجام بدهد وقتیکه سر پیچی میکند به شدت عصبانی میشوم و خودم را ناراحت میکنم. اما بعد که خوب فکر میکنم متوجه میشوم تقصیر خودم بوده. تنبلی کردم و کار را انجام ندادم، از فرد دیگری خواستم که کار را برای من به انجام برساند و وقتیکه او سر باز زد من از دست او خشمگین شدم. اگر تنبلی نکرده بودم و خودم کارم را انجام میدادم، هرگز چنین خواهشی از این شخص نمیکردم و این مشکل پیش نمیآمد. اگر قرار است از دست کسی عصبانی باشم باید از دست خودم باشد که آنقدر نادان و تنبل بودم که از این فرد کمک خواستم.»
حتی هنگامی که ما در قضیهای کاملاً مقصر نیستیم، باید نگاهی به خودمان بیندازیم و ببینیم آیا واقعاً تا چه حد از احساسات منفی که دیگری را به آزار ما وادار کرده مصون هستیم. بطور مثال در مورد خود خواه بودن:« او از اینکه کار کوچکی را برای من انجام دهد اجتناب کرد، آیا من همیشه کاری را که دیگری درخواست میکند، به انجام میرسانم؟ آیا من فردی هستم که همیشه برای کمک به دیگران به سرعت موافقت میکنم؟ اگر جواب منفی است آنوقت چرا باید از دیگران متوقع باشم که همیشه نهایت لطفشان شامل حال من بشود؟» اینهم یک نوع دیگر روبرو شدن با خشم و عصبانیت است.
من قبلاً اشاره کردم که لازم نیست خشم همیشه بصورت داد و فریاد و پرخاش یا حمله به دیگران ابراز بشود. خشم احساسی آزاردهنده است که، هر وقت برانگیخته شود، موجب ناراحتی ما میشود. پس حتی اگر ما آن را در درون خود نگاه داریم و هرگز آن را بروز ندهیم باز هم در درون ما بطرز مخربی عمل میکند و پریشان حالی بهبار میآورد. اگر آن را مخفی کنیم بعداً به شکلی ناهنجار خود را آشکار میکند. ما باید روشهایی که شرح دادم را بهکار ببندیم تا بتوانیم خشم بیان نشده مخفی درون خود را مهار بزنیم. باید رویکرد و طرز برخورد خود را با مشکلات عوض کنیم. باید بربار باشیم.
انواع شکیبایی
شکیبایی بر اساس توجه به هدف
شکیبایی انواع و اشکال متفاوتی دارد. اولین نوع آن شکیبایی از روی درک هدف و مقصود است. منظور این است که اگر هدفی را برای نشانه گرفتن تعبیه نکرده باشیم هیچکس بهسوی آن تیراندازی نمیکند. در امریکا، کودکان نوعی بازی جمعی دارند. یک تکه کاغذ را با چسب یا سنجاق به پشت شلوار رفیقشان وصل میکنند. روی کاغذ مینویسند «مرا لگد بزن» و نام آن هست برچسب «مرا لگد بزن.» پس هرکس که این علامت «مرا لگد بزن» را بر نشیمنگاه کودک میبیند یک لگد به او میزند. در کار برد این نوع شکیبایی مورد بحث، اینطور میاندیشیم که ما در گذشته با اعمال مخرب و منفی خود یکی از این برچسبها را پشت شلوارمان دوخته بودیم که باعث شدهاند اکنون با انواع و اقسام مشکلات روبرو شویم.
فرض کنید در خیابان یک سارق به ما حمله میکند. با خودمان فکر میکنیم: «اگر من با رفتار منفی و مخرب خود در گذشته یا در زندگیهای پیشینم از خودم یک آماج و هدف تیر نساخته بودم، حالا این فکر از ذهنم خطور نمیکرد که از این خیابان تاریک، درست وقتیکه دزدی سر راهم کمین کرده که مرا بزند و جیبم را خالی کند،عبور کنم.معمولاً از این مسیر عبور نمیکنم، اما در آن شب فکر کردم چطور است از این خیابان بروم. معمولاً من خیلی زودتر به خانه بر میگشتم اما در آن شب چیزی مرا وادار کرد که قدری بیشتر با دوستانم بمانم. بعلاوه، درست موقعی قدم به آن خیابان گذاشتم که سارقی منتظر ایستاده بود تا به رهگذری حمله کند. چرا این فکر به مغز من خطور کرد که از آن راه بروم؟ بی شک در زندگیهای گذشته خود به آن شخص آزاری رسانده بودم و حال، مثل میوهای که رسیده باشد، به نحوه علت و معلول نتیجه آن را می بینم.»
محرکهای ناگهانی که به مغز ما خطور میکنند نشان دهنده وجود کارما در درون ما هستند. پس ما میتوانیم اینطور فکر کنیم که: «من دارم دنباله کارماهای گذشته را کاهش میدهم. باید بسیار خوشحال باشم که خطر به این آسانی رفع شد، چون میتوانست خیلی بدتر از این باشد. این شخص فقط پول مرا دزدید، در حالیکه ممکن بود مرا هدف گلوله قراربدهد. پس باید احساس کنم که از خطر جستهام و این امر منفی بدون منتهی شدن به اتفاقی بدتر کاهش یافته و این نقطه پایان آنها است. اتفاق چندان ناگواری نبود خوشبختانه مصیبت رفع شد و بار تکرار نمیشود. دیگر این دِین کارمایی برشانهام سنگینی نمیکند.
این نحوه تفکر بسیار مفید است. یادم میآید یک بار با دوستی برای گذراندن تعطیلات آخر هفته عازم کنار دریا بودیم. ساعتهای متمادی رانندگی کردیم. تا مقصد راه زیادی بود. یک ساعت و نیم در راه بودیم که متوجه شدیم از ماشین صداهای ناجوری شنیده میشود. در کنار جاده یک مکانیکی بود نزد او رفتیم. مکانیک نگاهی به اتوموبیل کرد و گفت محور چرخ ترک خورده و با این اتوموبیل نمیشود به رانندگی ادامه داد. باید یک کامیون خبر کنید که آن را برای تعمیر به شهر بزرگتری ببرد. من و دوستم میتوانستیم سخت عصبانی و ناراحت بشویم چون عجله داشتیم که برای استراحت آخر هفته خودمان را به کنار دریای زیبا برسانیم. اما با رویکردی متفاوت، به نحوه دیگری به مشکل نگاه کردیم:« به به! چه عالی! چه خوب شد که این اتفاق افتاد زیرا اگر به رانندگی ادامه میدادیم محور چرخ میشکست و ممکن بود به تصادف وحشتناکی منجر شود وهر دو ما کشته شویم. پس چه خوب که حادثه به این شکل درآمد. خطر از سرمان گذشت.» پس از آن با فراغت خاطر، سوار کامیونی که ماشین را میکشید، شدیم وقتیکه به شهر رسیدیم اتوموبیل دیگری کرایه کردیم و برنامه دیگری برای آخر هفتهمان طرح نمودیم.
پس میبینیم که چنین وضعیتهایی را میتوان به شیوههای مختلفی تجربه کرد. خشمگین شدن و ناراحت کردن خودمان دردی را دوا نمیکرد. اگر بتوانیم این طور فکر کنیم که « این اتفاق دارد بلاهای کارمای مرا دفع میکند. من یک دِین کارمایی داشتهام که باید ادا میکردم. چه خوب، حالا دِینم را ادا کردم. البته میتوانست چیزی یدتر از این اتفاق بیفتد » آنوقت میشود گفت که راهی عاقلانهتر برای حل مشکل انتخاب کردهایم.
شکیبایی از روی مهر و شفقت
نوع دیگری از شکیبایی را «شکیبایی عشق و شفقت» مینامیم. در این نوع شکیبایی، ما هر فردی را که نسبت به ما ابراز خشم میکند یا سرمان داد میزند و به ما پرخاش مینماید آدمی دیوانه فرض میکنیم که ذهنش صدمه دیده است. این گونه صبر را درمورد افرادی که در حضور دیگران ما را به باد تمسخرمیگیرند و از ما انتقاد میکنند و ما به علت احساس سرافکندگی، از دست آنها به خشم میآییم، میتوانیم بهکار گیریم. بعنوان مثال، اگر یک طوطی در حضور دیگران ما را با چندین نام بد خطاب کند، آبروی ما نمیرود. آیا غیر از این است؟ دلیلی نمیبینیم که از دست طوطی عصبانی بشویم. چنین واکنشی احمقانه خواهد بود. همینطور اگر فردی دیوانه شروع به پرخاش و ناسزا گویی بکند، آبروی ما را نبرده است. همه کس میدانند که گاه کودکان خردسال، سر لج بازی و کج خلقی میافتند. همچنین یک روانکاو حرفهای وقتی بیمارش عصبی میشود، با عصبانیت متقابل جواب او را نمیدهد، بلکه نسبت به مریضش احساس شفقت میکند.
به همیت ترتیب، ما هم میکوشیم که نسبت به هر فردی که ما را ناراحت میکند، یا نسبت به ما با خشم و عصبانیت رفتار مینماید یا ما را مضطرب میکند احساس شفقت داشته باشیم. لازم است این را درک کنیم که در واقع او است که منزلتش را از دست میدهد، اینطور نیست؟ ما حیثیتمان را از دست ندادیم. همه کس این را میبیند که آن شخص طرف مقابل خودش را در معرض تمسخر دیگران قرار داده است. پس بجای اینکه از دست او عصبانی شویم باید نسبت به او احساس ترحم کنیم.
این بدان معنا نیست که اگر فردی به ما حمله کرد مانع نشویم. اگر کودک ما شروع کند به جیغ کشیدن، مسلماً سعی میکنیم او را آرام کنیم تا باعث ناراحتی ما و دیگران و خودش نشود. نکته این است که بواسطه خشم نیست که سعی میکنیم بچه را آرام کنیم. اگر نونهال ما شیطنت کند، از روی عصبانیت نیست که به انضباط او میپردازیم، بلکه بیشتر بخاطر خود طفل است که ممکن است او را به نوعی تنبیه کنیم. نمیخواهیم او اعتبارش را از دست بدهد و مایل نیستیم که دیگران دید بدی نسبت به فرزند ما پیدا کنند. بخاطر خود کودک است که این کار را میکنیم، نه به علت خشم و عصبانیت.
شکیبایی شاگرد و معلم (گورو)
نوع دیگری از شکیبایی، «شکیبایی شاگرد و معلم» نامیده میشود. این نوع بر این مبنا است که مرید بدون استاد نمیتواند چیزی بیاموزد. اگر هیچکس ما را امتحان نکند، شاید نتوانیم شکیبایی را در خود پرورش دهیم. در قرن دهم، مرشد بزرگ هندی آتیشا به تبت دعوت شد تا بودیسم را در آنجا احیا کند. این استاد بزرگ آشپز هندی خود را به همراه آورده بود. این آشپز هیچ کاری را درست انجام نمیداد و رفتار مودبانهای نداشت، او به کل بیتربیت و بد برخورد بود. تبتیها برای آتیشا احترام زیادی قائل بودند از این رو از او پرسیدند: «استاد، چرا این آشپز بینزاکت را همراه خود از هند آوردهاید؟ چرا او را بر نمیگردانید؟ ما میتوانیم برایتان آشپزی کنیم.» آتیشا به آنها جواب داد: « آخر، او تنها آشپز من نیست. من او را همراه آوردهام چون او استاد صبوری من است!»
بهمین ترتیب، ما هم اگر همکار بینزاکتی در اداره داریم که حرفهایش آزارمان میدهد، میتوانیم او را معلم صبوری خود فرض کنیم. برخی افراد عادتهای آزار دهندهای دارند، مثلاً دایم با انگشتانشان ضرب میگیرند. اگر هیچکس ایراد ما را نگوید چگونه میتوانیم پیشرفت کنیم؟ اگر در ایستگاه اتوبوس یا فرودگاه با وضعیت دشواری مثل تاخیر در برنامه سفر مواجه شویم، برای تمرین صبر و حوصله میتوانیم از این موقعیت طلایی نهایت استفاده را بکنیم:« آها! من در این مورد تعلیم دیدهام. یاد گرفتهام که شکیبایی را در خودم پرورش دهم و حالا میتوانم خودم را امتحان کنم ببینم تا چه حد موفق بودهام.» یا اگر برای گرفتن یک فرم اداری با مشکلات اداری مواجه میشویم، میتوانیم آن را نوعی امتحان نیروی شکیبایی فرض کنیم. « خوشحالم! این مثل این است که مدتی در فنون جنگی تعلیم دیده باشم و حالا یک فرصت واقعی دست داده که از مهارتهایم استفاده کنم.» به این ترتیب اگر خود را در زمینه صبر و تحمل پرورش داده باشیم، هنگامی که با چنین وضعیتهای نامطلوبی مواجه میشویم، با اشتیاق به قضیه نگاه میکنیم و به خود میگوییم: «آهان! این یک امتحان است. ببینم چطور بدون عصبانی شدن و حتی بدون اینکه در درون احساس بدی داشته باشم، میتوانم از پس این امتحان برآیم.»
از دست ندادن شکیبایی به مراتب از فنون رزمی سختتر است. زیرا باید با ذهن و احساساتمان از امتحان موفق بیرون بیاییم نه تنها با بدن خود و کنترل جسمانی. وقتیکه کسی از ما انتقاد میکند بجای اینکه خشمگین شویم، باید آن را فرصتی ببینیم برای اینکه بسنجیم که در چه مرحلهای از پیشرفت خود قرارگرفتهایم. « این شخصی که از من انتقاد میکند شاید به نکتههای خاصی در مورد من اشاره میکند که برای من آموزنده باشد» با این نگاه، ما باید سعی کنیم تحمل شنیدن انتقاد را داشته باشیم و یاد بگیریم که چگونه با تغییر دادن رویکردمان انتقادها را بررسی کنیم. اگر خیلی ناراحت شویم چه بسا که بیشتر حیثیت خود را از دست دهیم در مقایسه با اینکه فردی نادان از ما انتقاد کرده و سر ما داد زده است.
شکییبایی در مقابل طبیعت چیزها
یک راه دیگر کنار آمدن با احساسات خشم آمیز این است که آنها را به حساب «طبیعت چیزها»ی مختلف بگذاریم. طبیعت خردسالان این است که بیادبی و بد رفتاری کنند. اگر آتشی روشن باشد طبیعتش ایجاب میکند که شعله بکشد و سوزان باشد. اگر دستمان را داخل این آتش بکنیم چه انتظاری داریم؟ طبیعتاً دستمان میسوزد. آتش داغ است، برای همین میسوزاند. اگر در ساعت ازدحام ترافیک بخواهیم از این سوی شهر به آن سوی شهر رانندگی کنیم، چه انتظاری داریم؟ طبیعتاً ساعت نهار است و ترافیک سنگین است و این طبیعت قضیه است. اگر به یک کودک خردسال یک سینی یا یک فنجان داغ داغ بدهیم که حمل کند و او آن را واژگون کند چه توقعی داریم؟ او بچه است و از بچه نمیشود انتظار داشت که چیزی را نریزد. به همین ترتیب، اگر ما از دیگران خواهش میکنیم که کاری برای ما انجام دهند، و به توافق میرسیم و آنوقت آنها مایوسمان میکنند، خب، چه انتظاری داریم؟ افراد گاه مانند بچهها رفتار میکنند: نمیشود روی دیگران حساب کرد. شانتیدوا ، استاد بزرگ هندی میگوید:« اگر میخواهید کاری را بطور سازنده و مثبت انجام بدهید، خودتان شخصاً آن را به انجام برسانید و به دیگران تکیه نکنید چون اگر روی دیگران حساب کنید هیچ تضمینی نیست که آنها موجب پشیمانی شما نشود.» میتوان به چنین موقعیتهایی به این شکل نگاه کرد که:« خب، من چه انتظاری داشتم؟ اگر مردم طبیعتشان این است که نمیتوان رویشان حساب کرد، دلیلی ندارد که من خشمگین شوم.»
شکیبایی بر اساس محدوده واقعیات
آخرین نوع شکیبایی که به آن اشاره میکنیم روشی است که بر مبنای شناخت «محدوده واقعیات» استوار است. یعنی اینکه ببینیم در واقع چه اتفاقی افتاده. گرایش ما این است که خودمان، دیگران و اشیاء رادر قالب هویتهای مشخص تصور کنیم. مثل این است که در ذهن خود پیرامون دور بخشی از وجود خودمان خط پررنگی میکشیم و به خودمان میقبولانیم که این هویت مطلق ما است:« هویت من این است، من همیشه باید اینطور باشم، مثلاً من هدیه خداوندم» یا « من همیشه شکست میخورم، آدم بازندهای هستم.» یا اینکه: دور شخص دیگری در ذهنمان یک خط تیره رسم میکنیم و میگوییم:« آدم بیادبی است. ذاتاً آدم بد و شری است.» اگر واقعاً این هویت تغییرناپذیر این شخص باشد، او باید دایماً در این حالت باشد پس قاعدتاً باید نسبت به همه بابیادبی رفتار کند از جمله با همسرش، سگش، گربهاش و پدر و مادرش.
اگر بتوانیم اشخاص را بدون این خطوط پررنگی که هویت و طبیعت آنها را مطلق نشان میدهد، تصور کنیم، این هم یک نحوه آسان گرفتن قضیه خواهد بود و ما را از خشمگین شدن نسبت به آنها باز میدارد. مشاهده خواهیم کرد که بیادبی این شخص، یک اتفاق موقت و گذرا است حتی اگر مکرراً هم اتفاق افتاده باشد،این دلیل نمیشود که او پیوسته در این حالت بماند.
پروردن عادات مفید
در موقعیتهای دشوار، ممکن است نتوانیم همه این روشها را بهکار ببندیم. تمام این طرق استدلال را «روشهای پیشگیری» مینامیم. من واژه دارما را برای این بهکار میبرم. دارما روشی است که ما برای پیشگیری از مشکلات به کار میبریم. میخواهیم با مجهز کردن خود به این عادات مفید مقابله با خشمگین شدن را در خود تقویت نماییم. «تعمق» همین است. معادل تبتی واژه «تعمق» « عادتی را در خود ایجاد کردن» میباشد، یعنی اینکه ویژگی مثبتی را در خود به صورت عادتی همیشگی در بیاوریم.
قبل از هر چیز، لازم است به این توضیحات در مورد انواع شکیبایی گوش کنیم. سپس، درباره آنها فکر کنیم تا اینکه بتوانیم آنها را درک کنیم و ببینیم که آیا برای ما معنی میدهند یا نه. اگر آنها را میفهمیم و عاقلانه به نظر میآیند و این انگیزه را در خود حس میکنیم که آنها را بهکار بندیم، آنوقت باید بکوشیم که آنها را با تکرار و تمرین مکرر بصورت عاداتی مفید و سودمند درآوریم.
این کار با مرور همه نکات آغاز میشود. پس از آنکه مرور کردیم، باید سعی کنیم که همه چیز را مطابق این رویه ببینیم و حس کنیم. برای مجسم کردن وضعیتهای مختلف در ذهن قدرت تخیل خود را بهکار بیندازیم. میتوانیم وضعیتی را که غالباً ما را عصبانی و ناراحت میکند تجسم کنیم. برای مثال، شخصی در اداره کارهایی میکند که برای ما خوشآیند نیست. از اینجا شروع کنید که در ذهن خود این شخص را انسانی تجسم کنید که مایل است خوشحال باشد نه ناراحت. با اینکه نهایت کوشش خود را بهکار میبرد، اما باز مثل بچهها رفتار میکند و واقعاً نمیفهمد چه میکند. اگر سعی کنیم این فرد را به این صورت در ذهن ببینیم و حس کنیم و هنگامی که در خانه خود آرام نشستهایم به تمرین این تجسم بپردازیم، آنوقت هر چه بیشتر این تمرین را انجام دهیم ، بهتر میتوانیم نسبت به رفتارهای به دور از نزاکت آن فرد روشی مثبت درپیش بگیریم. بجای اینکه احساس خشم در ما تحریک شود، انگیزه دیگری به ذهنمان خطور میکند. انگیزه اینکه شکیبا باشیم، تا بهتر بتوانیم این موضوع را تحمل کنیم.
پس از اینکه خوب تمرین کردیم که او را مثل یک کودک خردسال ببینیم تا رفتار شیطنت آمیز او را با شکیبایی بیشتری تحمل کنیم، یک قدم فراتر میرویم. میتوانیم بهوضوح ببینیم که وقتی با بیادبی رفتار میکند خود او است که شان خود را از دست میدهد. آنگاه حس دلسوزی ما نسبت به او تحریک میشود. میتوانیم عادت به این نحوه فکر کردن را با مدیتیشن در خود تقویت کنیم. هنگامیکه شکیبایی به صورت عادتی مفید در می آیدرفته رفته به بخشی از شخصیت ما تبدیل و واکنش طبیعی ما نسبت به وضعیتهای دشوار میشود. وقتیکه حالت خشم در ذهنمان بروز میکند وقفهای بدنبال آن میآید. ما بلافاصله واکنش نشان نمیدهیم در نتیجه انگیزههای مثبتتری به ذهنمان خطور میکند و واکنشهای صحیحتری نشان میدهیم.
در سخنرانیهایی که درباره بودیسم برگزار میشود، در ابتدای هر صحبت، ما معمولاً روی حس تنفس و شمردن دم و باز دم به تعداد بیست و یک مرتبه تکیه میکنیم. این تمرین برای مواقعی هم که حس میکنیم داریم خشمگین میشویم بسیار مفید است. این تمرین در ذهن ما فضایی ایجاد میکند که موجب میشود فوری به انگیزههای منفی واکنش نشان ندهیم و برای مثال حرف خصومت آمیزی نزنیم. همچنین فرصتی میدهد تا افکارمان را سامان بدهیم و در واکنش توأم با عصبانیتمان تجدید نظر کنیم. با خودمان فکر میکنیم، « آیا من واقعاً میخواهم منظره تلخی ایجاد کنم یا اینکه راه مناسبتری برای حل این وضعیت وجود دارد؟» در نتیجهی تمرینهای مدیتیشن و پرورش دادن عادات پرثمر، ما خواهیم توانست به موقعیتها با شکیبایی بیشتری نگاه کنیم و نسبت به آنها با تحملتر باشیم. راه حلهای مثبتتری به فکرمان خطور خواهد کرد و ما بطور طبیعی از میان آنها یکی را انتخاب میکنیم، زیرا نهایت هدف ما این است که خشنود باشیم و میدانیم که این راهها ما را به نتیجه مطلوب خواهند رسانید.
برای انجام این کار، به تمرکز نیازمندیم. از این جهت است که در بودیسم روشهای بیشماری برای تعمق وجود دارد که با بهکار گرفتن آنها تمرکز را تقویت میکنیم.. این روشها فقط بعنوان یکسری تمرینهای انتزاعی محسوب نمیشوند، منظور از فراگیری این مهارتها بهکاربستن و استفاده عملی از آنها میباشد. در چه مواقعی از آنها استفاده میکنیم؟ در مواقعی که با وضعیتهای دشوار یا شرایط ناهنجار یا رفتارهای به دور از نزاکت افراد مواجه میشویم. در چنین مواقعی این روشها به ما کمک میکنند تا برای حفظ شکیبایی خود تمرکز داشته باشیم.
خلاصه
با وجود این، تنها با انضباط و کنترل رفتارمان نمیتوانیم خود را از اعمال برخی کارهای منفی و مخرب باز داریم. اگر فقط از طریق خود داری و انضباط شخصی این کار را انجام دهیم، آنوقت خشم همچنان در درون ما خواهد ماند. فقط توانستهایم در ظاهر نقاب محکمی به صورتمان بزنیم در حالیکه شعلههای خشم همچنان در درونمان میسوزند و موجب ابتلا به زخم معده میشوند. اما بر عکس، هنگامی که ما این روشها را بطرز درستی بهکار میگیریم، خشونت حتی در درون ما هم بروز نمیکند. مسئله سرکوب کردن خشم و نگه داشتن آن در درون خود نیست، مسئله جابجا کردن انگیزشهای مختلفی است که در ذهن ما جا باز میکنند. بجای اینکه دارای انگیزه ها و محرکهای فکری منفی باشیم که باید با آنها درگیر بشویم و در درون خود پنهانشان کنیم، دارای احساسهای مثبتی خواهیم شد که در این گونه مواقع وارد ذهن ما میشوند.
همینکه موفق به انجام این کار شویم، آنوقت، بسته به شدت انگیزهمان، میتوانیم مشکلات کنونی را از میان برداریم و از بدتر شدن اوضاع در آینده پیشگیری یا اینکه مشکل را ریشه کن کنیم. یا با رسیدن به بالا ترین سطح انگیزههای متعالی، موفق میشویم برای خانواده خود، دوستانمان، و اطرافیانمان مشکل ایجاد نکنیم و نهایت کمک را به دیگران برسانیم. از آنجا دیگر احساسات و مشکلات آزاردهنده ما را محدود نمیکنند در انجام این کار موفق خواهیم شد. بدین ترتیب همه تواناییهای بالقوه خود را تشخیص میدهیم. متشکرم.